فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

فرشته کوچولو

فرنيا رفت محل كار بابايي

سلام دختر قشنگم بلاخره بعد از چند بار امدن سركار مامان حس حسادت بابايي گل كرد و خواست دختري را ببره محل كارش و اينشد كه پيشنهاد داد من 5شنبه شما را ببرم تا 1ساعت اخر وقت را پيشش باشي و بعد سه تايي برگرديم توي ان يك ساعت هم من يك سري به يك بي بي مهربون كه همسايه قديم مامان بزرگ بود و الان ساكن كرج است زدم ديروز چون مهمان داشتيم وقت نشد عكسهات را آماده كنم انشالله فردا اين پست با عكسهاي زيباي گل دخترم تكميل ميشه تنها يك عكس را بابايي با ايميل برام فرستاده كه اينجا ميگذارم   اين پست با عكسها تكميل شد خوب اول از همه اينكه وقتي شما را بردم محل كار بابايي كلي تلفن بازي شد تا شما را راه بدن و من متعجب بودم چرا اين همه...
8 شهريور 1393

از آخرين مطلب تا ديروز چه خبر

سلام دوستان و دختر گلم بلاخره همت كردم و امدم بنويسم خوب اين مدت خيلي جاها رفتيم و دخترم خيلي شيرين زبوني كرده كه اين باعث ميشه اين پست يكخورده طولاني بشه اول يكمي از حرفهاي فرنيا يك روز پنج شنبه سرسفره صبحانه ميگه بابايي كجاست؟ ميگم خوب سركاره ديگه بعد ميگه ايكاش اينجا بود پاهاي منو ماساژ ميداد ميگم خوب بگذار من برات ماساژ بدم ميگه نه بابا بهتر بلده ******************************** فرنيا برنامه ميان وعده براي مهد دارند يك روز گردو تمام شده بود و قرار بود بريم هايپراستار به بابايي گفتم بريم گردو بخريم اما هايپر گرون ميده از خشكبار بخريم ارزونتره فرنيا سريع ميگه نه از هايپر بخريم بهتره درسته گرونه اما گردوهاش خوشمزه تره ...
5 شهريور 1393

يك كمي هم تعريف خاطرات

اصفهان كه بوديم فرنيا به خاله حسابي علاقه پيدا كرده بود و ميخواست همه كارهاش را انجام بده بهش غذا بده مسواك بزنه و .... يكبار گفتم فرنيا بيا مسواك گفت خاله فكر كردم منظورش خاله كوچيكه است صدا كردم خاله كوچيكه فرنيا گفت نه مدير ساختمان بياد ( منظورش صاحبخانه بود) &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& خاله بهش گفت عروس من ميشي گفت نه ميخوام عروس بابايي بشم بعد خاله گفت نميشه ان بابات است خوب عروس دايي شو؟ فرنيا گفت نه دايي خودش زندايي را داره خاله پرسيد خوب عروس كي ميشي؟ فرنيا يك خورده فكر كرد و گفت...
14 مرداد 1393

عكسهاي سفر اصفهان

سلام  دختر خوب و قشنگم ما تعطيلات عيد فطر را رفتيم اصفهان خانه خاله وسطي اين هم خاطرات سفر كه عكسها خودشان بيانگر همه چيز هستند   وقتي ميخواستيم بريم خاله گفتن هروقت رسيديد بگيد بياييم دنبالتون ما هم گفتيم نه لازم نيست خودمان مياييم اما بعد وقتي از قطار پياده شديم كمي هم بخاطر فرنيا معطل شديم  ديديم واي تاكسي نيست پس تلفن زديم لطفا بياييد دنبالمون اينجا هم منتظر باباي پارسا سينا هستيم (روز عيد فطر سه شنبه) فرنياي خوابالو چهار شنبه صبح قرار بود مامان بزرگ هم از اهواز بياد واسه همين ما توي خانه منتظر بوديم و بابايي تنهايي رفت ميدان امام (بابايي اصفهان بره ميدان امام سرنزنه م...
14 مرداد 1393

تولد مامان

سوم مرداد تولد مامان فرنيا است و بابايي امسال يكجورايي مامان را سورپرايز كرد مهمترين مسئله اين كه يادش بود تولدم كي است و بعد با فرنيا رفتند وسايل تزيين تولد خريدند و بعد هم كادو و گل و شب هم شام رستوران خلاصه كه بابايي دستتون درد نكنه و سايه تون مستدام و هميشه از اين كارها انجام بديد و ما را خجالت بديد اما از فرنيا خانم كه خيلي راحت ميگفت هر تولدي تولد من است و حتي يك هديه اي را هم كه خاله كوچيكه برام اورده بود برداشت واسه خودش و بعدش هم ميگفت يادتون باشه واسه من كادو نداديد اما اشكال نداره و هر جا هم با بابايي رفته بودند دنبال هديه همان اول ميگفته تولد مامانمه ميخوايم سورپرايزش كنيم بابايي ميخواست كيك تولد را بخره اما ...
4 مرداد 1393

ماه رمضان و روزانه هاي فرنيا

توي ماه رمضان بابايي با اينكه نتونست روزه بگيره اما به اندازه ماماني روزه دار ثواب برد اخه همش با فرنيا ميرفت اينور وانور تا ماماني بتونه استراحت كنه ان هم توي اين هواي گرم بردن فرنيا به كلاسهاي موسيقي را توي اين ماه بابايي زحمتش را كشيد گاهي هم پارك يك روز هم دوتا بابايي با دختراشون رفتن بوستان نهج البلاغه(هليا و فرنيا و پدران محترم) فرنيا عاشق ماست است ان هم با سبزيجات خشك بقول خودش ماست سبزي يك روز رفته بوديم فروشگاه ياس توي ميدان هفت تير فرنيا داشت ميگشت كه بدو بدو امده پيش منوميگه بيا بيا يك چيز خيلي خوب پيدا كردم و رفتم و ديدم ايشون ماست سبزي پيدا كرده بود همانجا خريديم و با كلي پرس و جو...
4 مرداد 1393

44ماهگيت مبارك

دختر قشنگم هميشه همه از گذر عمرشون خيلي راضي نيستن اما يك مادر براش فرق ميكنه از وقتي تو را  دارم براي بزرگ شدن و مستقل شدنت روز شماري ميكنم نميدونستم يك روزي اين قدر گذر ايام عمر برام شيرين ميشه  بزرگ شدن تو يعني بيشتر شدن سن من و كم كم پير شدنم اما اين شمارش ماههاي بزرگ شدن تو  فقط كمي نگرانم ميكنه تا كي هستم كه بتونم زير چتر حمايتم محافظت باشم ؟ خدا سايه همه پدر مادرها را بالاي سر بچه‌هاشون به سلامت حفظ كنه دختر قشنگم زود بزرگ و قوي شو 44ماهگيت مبارك
25 تير 1393

عكسهايي كه يادم رفته بود بگذارم

اين عكسها مال قبل از ماه رمضان است يادم رفته بود بگذارم و با يك دوربين تكوني بهشون رسيدم خوب اول اين عكس كيك كفشدوزكي وقتي داشتم پست تولد وبلاگ فرنيا را مينوشتم دخترم كنارم بود و يك كيك كفشدوزكي از اينترنت گذاشته بودم كه انتخاب خود فرنيا بود بابايي وقتي فهميد انتخاب فرنيا بوده سريع واسش اين و سفارش داد اين عكسها هم مال يك روز پارك گردي توي محله خودمان بود دوتا پارك نزديك خانه است كه هميشه ميريم امااين پارك چندتا چهار راه پايين تر است و اين بار در يك محله گردي رفتيم به اين پارك فرنيا با اسكوتر امده بود پارك و يك پسر بچه با دوچرخه با هم معاوضه كردند نتيجه اينكه مرغ همسايه غازه اين جا هم پاساژ صفويه است ...
16 تير 1393

اولين جمعه ماه رمضان

توي وبلاگ اريسا جون ديده بودم خاله و اريسا رفته بودند توي استخر توپ خوب من هم فكر كردم جاي بزرگيه و گفتم ما هم بريم تا من هم با فرنيا برم توي استخر توپ بازي كنيم و وقتي از  محلش پرسيدم ادرس دادند دنياي نور ما هم جمعه صبح رفتيم دنياي نور رسالت و تا رسيديم گفتند شهر بازي فقط عصرها باز است نتيجه اينكه كمي توي مركزخريد چرخيديم فرنيا در حال گشتن در مركز خريد و پيدا كردن يك مغازه رفتيم داخل مغازه و براي فرنيا خريدكرديم: گوشواره و تل بعد هم رفتيم توي پارك كنار دنياي نور و فرنيا تاب بازي كرد و دوباره عصر برگشتيم دنياي نور تا فرنيا و مامان بازي كنند اما با يك جاي كوچيك روبرو شديم كه خيلي توپ نداشت حتي فرنيا هم دوست...
16 تير 1393

حرفهاي قلمبه سلمبه فرنيا گلي

بوي پياز 5شنبه صبح از خواب بيدار شده و منو صدا كرد داشتم توي اشپزخانه غذا درست ميكردم رفتم سراغش بوسش كردم بوش كردم و گفتم عزيز دلم تو بوي عشق ميدي بوي زندگي ميدي فرنيا درحالت خماري ميگه مامان اما تو بوي پياز ميدي به من نگاه كن مربي فرنيا توي مهد عوض شده بعد از معرفي بچه ها باز مربي وقتي ميخواسته فرنيا را صدا بزنه اسم فرنيا يادش رفته بوده و از فرنيا ميپرسه اسمت چي بود؟ فرنيا ميگه : به من نگاه كن حالا بگو فر  - ني - يا و مربي بيچاره هم اطاعت امر كرده و بخش بخش اسم فرنيا را گفته فكر كنم ديگه هيچ وقت اسم فرنيا يادش نره مامانم ايرانيه ديروز موقع گرفتن فرنيا از مهد مدير داخلي مهد از فرنيا پرسيد فرنيا شما ترك ...
3 تير 1393