ديشب خاله كوچيكه خانه ما بود و چون توي اتاق شما خوابيده بود و شما هم عادت به قصه هاي شب داري اوردمت اتاق خودمان تا بعد از قصه گويي ببرمت اتاق خودت و بيچاره خاله را ديوانه اش نكنيم بعد از قصه درخواستي (ملكه يخها كه هرجا پا ميگذاشت همه جا يخ ميزد) نوبت به قصه كتاب داستان رسيده بود ديدم دير شده ساعت 10شب بود بهت گفتم مامان ديگه چشماش خسته است و ميخواد چشماش را ببنده با چشم بسته هم كه نميشه كتاب خواند كمي بخوابيم بعداْ كتاب قصه بخوانيم و ديگه هردوتامون با هم خوابمون برد ساعت1.20 دقيقه شب بيدار شدي ميگي برم اتاق خودم بخوابم و من خيلي خوشحال كه اينقدر اتاقت را دوست داري بردمت اتاق خودت يكدفعه گفتي ولي اب ندارم(شبهايك ليوان اب بالاي سرت ميگذارم و ...