فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولو

محدثه خانم

روز چهارشنبه رفتیم پیش محدثه کوچولو ولی من گوشی را توی ماشین بابایی جا گذاشته بودم نتیجه اینکه تا 5شنبه عصر که خاله کوچیکه یعنی عمه کوچیکه محدثه خانم امد پیشمون نتونستیم عکس بگیریم این هم عکسهای این دفعه اینجا محدثه خانم 18 روزه است این عکسها را بخاطر مامان بزرگ گذاشتم که هنوز نتونسته گل دختری را از نزدیک ببینه ...
22 آذر 1393

عكسهاي چند روز مختلف

هايپر سان نزديك خانه مادر زندايي فرنياست و ما وقتي بريم انجا يكسري هم به هايپرسان و شهربازي افتاب ميزنيم   بعد هم با تيكتهايي كه از شهربازي بدست امد اين ماسك را گرفتيم اولين بار بود فرنيا از اينجور ماسكها خوشش امد قبلا ازشون ميترسيد هفته گذشته چهارشنبه اخرين جلسه اسكيت فرنيا را برديم و بخاطر سردي هوا و زود تاريك شدن هوا ادامه كلاسه را ميگذاريم بعد از عيد انشالله و از اين بعد شايد هفته اي يكبار ببريمش   فصل زمستان كه ميشه گاهي فرنيا وقتي از مهد به خانه ميرسيم و لباسهاش را درمياريم خواهش ميكنه كمي بدون لباس باشه اين مدلي ان روز كلاس خلاقيت مهد كشيدن تصوير روي بادكنك بود و بعد ا...
18 آذر 1393

ژوراسيك پارك

جمعه گذشته رفتيم ژوراسيك پارك جاي قشنگيه و بچه ها خوششون مياد اين هم عكسهاي اين تفريح اين دايناسوره خيلي بزرگ بود و توي دستش هم بچه اش بود اما انصافا از همه دايناسورها زشت تر بود فرنيا ازش ميترسيد اينجا فقط توي بغل من حاضر شد عكس بگيره ميبينيد چقدر خودش را به من چسبونده يكي ديگه از مشكلاتي كه توي پارك داشتيم صداي بلند دايناسورها بود فرنيا همش روي گوشهاش را گرفته بود البته نميترسيد فقط معترض صداي بلند انها بود باز هم گوشهاش را گرفته فرنيا اين دايناسورها را خيلي خوشش امده بود چون هم صداشون كم بود هم دندانهاي وحشتناكي نداشتن هم خيلي گردن دراز بودند اين هم انتهاي پارك بعد از ديدن دايناسورها كمي شير و...
18 آذر 1393

برم اتاقم بخوابم

ديشب خاله كوچيكه خانه ما بود و چون توي اتاق شما خوابيده بود و شما هم عادت به قصه هاي شب داري اوردمت اتاق خودمان تا بعد از قصه گويي ببرمت اتاق خودت و بيچاره خاله را ديوانه اش نكنيم بعد از قصه درخواستي (ملكه يخها كه هرجا پا ميگذاشت همه جا يخ ميزد) نوبت به قصه كتاب داستان رسيده بود ديدم دير شده ساعت 10شب بود بهت گفتم مامان ديگه چشماش خسته است و ميخواد چشماش را ببنده با چشم بسته هم كه نميشه كتاب خواند كمي بخوابيم بعداْ كتاب قصه بخوانيم و ديگه هردوتامون با هم خوابمون برد ساعت1.20 دقيقه شب بيدار شدي ميگي برم اتاق خودم بخوابم و من خيلي خوشحال كه اينقدر اتاقت را دوست داري بردمت اتاق خودت يكدفعه گفتي ولي اب ندارم(شبهايك ليوان اب بالاي سرت ميگذارم و ...
10 آذر 1393

فرنيا و محدثه 4روزه

فرنيا همش براي ني ني اسباب بازي مياورد و اصرار داشت بهش نشون بده حتي وقتي ني ني را روي پاش گذاشته بود چون زير گلوي اين كوچولو قرمز شده بود خاله اش اينجوري روسري را براش بسته بود فرنيا همش نگران بود نور چشمهاي ني  ني را اذيت نكنه دستش را گرفته بالاي صورت محدثه كوچولو اين هم چيز كيك به مناسبت رفتن پيش ني ني نازمون ...
9 آذر 1393

آخ جون فرنيا دختر عمه شد

سلام فرنيا دختر دايي دار شد و من شدم عمه و نتيجه اينكه فرنيا هم شده دخترعمه ديروز دوشنبه دختر خوشگل دايي و زندايي ساعت2.30 بدنيا امد عكسها توي گوشيم است اما چون الان سركار هستم نميتونم عكسها را اينجا بگذارم انشالله فردا به اين پست عكسهاي زيباي فرشته تازه بدنيا امده را ميگذارم ...
4 آذر 1393

مرجان و جلبك يكي هستند

بازم سلام دارم سعي ميكنم تند تند به روز باشم فرنيا كلاس اسكيت ميره مربي اسكيت از فرنيا ميپرسه: اسم منو يادته - بله اسمتون جلبكه -نه اسمم مرجان است - خوب اينها  هر دوتاشون توي دريا هستند خيلي هم فرقي ندارند رفته بوديم خانه عمو حسن كه دوتا دختر داره بهاره و فاطمه فرنيا رفته كنار بهاره و بهش ميگفت فاطمه بيا توي اتاق ميشه كامپيوتر را روشن كني بهاره گفت من كه فاطمه نيستم اشتباه كردي فرنيا يك نگاهي كرد و گفت نه من داشتم از اينجا فاطمه را صدا ميكردم داشتيم با بابايي در مورد خاله كوچيكه صحبت ميكرديم وفرنيا كنارمون نشسته بود و تلويزيون نگاه ميكرد و من ميگفتم محل كارم يك جاي خالي هست اما رئيس ان قسمت خيلي و...
3 آذر 1393

تولد 4 سالگي‌ات مبارك(مهد كودك گلشن)

عزيز دلم دختر نازم تولدت مبارك امسال توي مهد هم يك تولد گرفتيم اين هم شما و دوستات دختر خوابالويي كه تولدش است و جايگاه مخصوص داره بزور بايد چشم از كيكش برداره ولي نميشه اين دخترهاي كلاس اين هم آقا پسرها     دخترها ميرن كه اماده بشن براي رقص و پايكوبي هنرنمايي پسرها اين هم فرنيا و خاله ساراي عزيز مربي فرنيا كه خيلي دوستش داريم ...
25 آبان 1393

خرو پف

كمي از حرفهاي قشنگت مينويسم امروز صبح ساعت 4.20 دقيقه منو صدا كردي و اب خواستي بعد گفتي چراغ را روشن كنم و چراغ خواب را خاموش كنم ميگم واسه چي ميگي بيا بازي كنيم عزيزم الان هنوز شبه ببين تاريكه بخواب باشه دوباره ده دقيقه بعد بيدار شدي، مامان ج ي ش دارم بردمت دستشويي بعد از اينكه كارت تمام شد ميگي بشور ديگه پي پي نداري؟ نه مامان مگه نميدوني الان همه خوابن خوب پي پي هم خوابه ديگه باد معده اش دفع شد ميگم ببين صداش امد مامان گوشت را بيار(بعد يواش در گوشم ميگه) اين صداي خروپف پي پي يك روز توي دهه محرم نشسته بود و تلويزيون نگاه ميكرد بعد امده پيشم و ميگه مامان من ميخوام كار خوب كنم تا خدا منو دوست داشته باشه ...
20 آبان 1393

جمعه 16 آبان

اين هم عكسهاي جمعه همين هفته كه ميگذارم تا به روز بشيم ديگه   دخترم داره اماده ميشه بره بيرون اول بايد لاك بزنه ان هم هر انگشتي يك رنگ و خودش هم بايد اينكار را انجام بده و من نبايد هيچ كمكي كنم چون خودش بزرگ شده و بايد اماده بشه بعد از خريد موبايل جديد بابايي و كاپشن فرنيا خانم نهار رفتيم رستوران و تا غذا اماده بشه فرنيا خانم كمي موبايل بازي ميكنه بعد از غذا موقع خروج اجازه دادند ازشون عكس بگيريم ...
18 آبان 1393