خرو پف
كمي از حرفهاي قشنگت مينويسم
امروز صبح ساعت 4.20 دقيقه منو صدا كردي و اب خواستي بعد گفتي چراغ را روشن كنم و چراغ خواب را خاموش كنم ميگم واسه چي ميگي بيا بازي كنيم
عزيزم الان هنوز شبه ببين تاريكه بخواب
باشه
دوباره ده دقيقه بعد بيدار شدي، مامان ج ي ش دارم
بردمت دستشويي بعد از اينكه كارت تمام شد ميگي بشور ديگه
پي پي نداري؟
نه مامان مگه نميدوني الان همه خوابن خوب پي پي هم خوابه ديگه
باد معده اش دفع شد ميگم ببين صداش امد
مامان گوشت را بيار(بعد يواش در گوشم ميگه) اين صداي خروپف پي پي
يك روز توي دهه محرم نشسته بود و تلويزيون نگاه ميكرد بعد امده پيشم و ميگه مامان من ميخوام كار خوب كنم تا خدا منو دوست داشته باشه و مثل پيامبرها بشم
ميگم دخترم اگه به حرف مامان و مربيها گوش بدي و دوستات را اذيت نكني و كمك مامان كني خدا خلي دوستت داره
بعد ميگه اگه بزرگ شدم و يادم رفت روسري بپوشم و با كلاه رفتم بيرون خدا منو ميبخشه
بهش گفتم گل دخترم اولش مامان يادت مياره كه روسري بپوشي بعدا هم كه خيلي بزرگ شدي ديگه اصلا يادت نميره
داره نقاشي ميكشه يكدفعه ميگه مامان مشكي اصلا رنگ خوبي نيست من ديگه با مشكي نقاشي نميكشم مامان تو هم هيچوقت مشكي نپوش
يك روز نشسته بوديم و نسبتهاي فاميلي را ميگفتيم گفتيم عمو داداش بابايي است و دايي داداش مامان
يك دفعه گفت اما من داداش ندارم چرا خيلي دارم داداش سينا، داداش پارسا، داداش محمد، داداش مهدي( و همينجور اسم پسرهاي فاميل را رديف ميكرد) بعد گفت خواهر هم دارم هليا، آتنا، مليسا
بابايي اضافه كرد: شايلين، انا
فرنيا گفت نه بابايي اينا دوستاي مهدكودكم هستند خواهرام نيستن