از آخرين مطلب تا ديروز چه خبر
سلام دوستان و دختر گلم
بلاخره همت كردم و امدم بنويسم خوب اين مدت خيلي جاها رفتيم و دخترم خيلي شيرين زبوني كرده كه اين باعث ميشه اين پست يكخورده طولاني بشه
اول يكمي از حرفهاي فرنيا
يك روز پنج شنبه سرسفره صبحانه ميگه بابايي كجاست؟ ميگم خوب سركاره ديگه
بعد ميگه ايكاش اينجا بود پاهاي منو ماساژ ميداد ميگم خوب بگذار من برات ماساژ بدم ميگه نه بابا بهتر بلده
********************************
فرنيا برنامه ميان وعده براي مهد دارند يك روز گردو تمام شده بود و قرار بود بريم هايپراستار به بابايي گفتم بريم گردو بخريم اما هايپر گرون ميده از خشكبار بخريم ارزونتره
فرنيا سريع ميگه نه از هايپر بخريم بهتره درسته گرونه اما گردوهاش خوشمزه تره
################################
بريم سراغ عكسها
مهماني دادن فرنيا من وبابايي هم دعوت بوديم
فرنيا خانم يك ماژيك گريم داره چند روز پيش يكدفعه از توي كشو كمد پيداش كرد و خواست من گريمش كنم
خوب هنر نقاشي من بهتر از اين نميشه
بعدش هم خوابيد و گفت اين مدلي ميخوابه كه گريمش خراب نشه
اولين عكسي كه فرنيا از خودش گرفت همينجوري سروته گذاشتم كه متوجه بشيد چجوري از خودش عكس گرفته
اين هم وضع زندگي ما وقتي هليا و فرنيا خانه داري ميكنند و صد البته كه ما در اين مدت نبايد رفت و امد ميكرديم و حق دستشويي رفتن هم نداشتيم
خاله كوچيكه قبلا واسه فرنيا يك پازل سه بعدي اورده بود و چون انموقع كوچيك بود گفتيم وقتي خودش بزرگ شد درستش كنه روي بسته هم نوشته بود بالاي سه سال اما
به جان خودم بچه 41ساله كه خودم باشم سرگيجه گرفتم تا درستش كردم تازه 3-4ساعت هم وقت برد
اما فرنيا خوب باهاش بازي ميكنه چون سايزي هست كه عروسكهاي كوچولو توش جا ميشه و شده خانه عروسكها
يك روز بابايي هوس كرد بريم بيرون و جوجه كباب بخوريم رفتيم و خورديم و بماند كه چون تاريك بود جوجه سوخته خورديم اما بعدش كلي بازي كرديم
اين حالتهاي فرنيا منو ياده پارسا سينا ميندازه كه اصلا يك عكس مرتب گرفتن ازشون سخته از بس قيافه هاي مختلف از خودشون درميارن
اين عكس كه ديگه خود خود سينا است
اين عكس با اينكه خيلي تاريك و سياه به لطف بابايي كه فلاش نزده اما من خيلي دوستش دارم
يك روز هم بابايي ما را برد بوستان نهج البلاغه شن بازي و خودش رفت دوچرخه سواري
فرنيا دلش نمي خواست ما از اين تاب دور بشيم به هركسي هم نزديك ميشد ميگفت بريد يك جاي ديگه بازي كنيد
بابا در مسير دوچرخه سواري به يك كوچه باغ كه توي پارك درست كرده بودند برخورد كرده بود و ما را برد كه انجا را ببينيم
خانه فرنيا و اسباب بازيهاش
فرنيا خيلي هوس تولد داره همش ميگه من دلم ميخواد فصل هندونه فصل تولدم باشه اخه بهش گفتم الان فصل تابستان و هندوانه است و وقتي فصل پاييز بياد و انار تولد شما ميشه كلاه تولد خريده بود به هركي ميرسيد ميگفت 1سال ديگه (بجاي 1ماه ديگه)مامانم ميخواد واسم تولد بگيره
همين هفته يعني 2شهريور فرنيا را برديم چشم پزشكي نور واسه معاينه چشماش و بعدش هم اوردمش سركارم پيش يكي از همكاران پرحوصله موند تا وقت رفتن كه دلش نميخواست از اون همكارمون جدا بشه و ميگفت مامان هنوز كه شب نشده چرا اداره شما زود تعطيل ميشههمكارم كلي نقاشي براش كشيده بودند و فرنيا هم رنگشون كرد و وقتي برگشته بود خانه رفت سراغ كتاب نقاشيهاش
و بلاخره عكس ديشب بعد از حمام
خسته نباشيد