فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

فرشته کوچولو

واكسن 18ماهگي

عزيز دلم فردا ميخوام ببرمت واكسن 18ماهگيت را بزنم اميدوارم خيلي اذيت نشي بعد از واكسن ميبرمت مهد و به مهد هم گفتم اگه تب كردي زود خبرم كنند در عوض 5شنبه و جمعه پيشت هستم و ميدونم زود همه چيز تمام ميشه و مشكل خاصي واست پيش نمياد  واكسنهاي قبليت هم مشكلي نداشتي فقط اولين واكسنت را كه زدم پات خيلي درد ميكرد و تا پاهت را تكان ميدادي گريه ات بلند ميشد كه اين وضعيت همش يك روز ادامه داشت و حالا هم ميدونم اين واكسن را با اينكه همه ميگن خيلي سخته گل ماان به راحتي از پسش برمياد
2 خرداد 1391

18ماهگيت مبارك

دختر قشنگم ديشب به مناسبت 18ماهگيت برديمت خانه بازي شهروند بوستان (به پيشنهاد بابايي) و چه لذتي بردي كه قابل وصف نيست خيلي خوب بازي ميكردي و اصلا به وجود من نيازي نبود اما ماماني ميترسيد بخوري زمين يا بچه ها هلت بدن واسه همين همراهت امدم مداوم بين وسائل بازي مي چرخيدي و همه را امتحان ميكردي و همش ميخواستي با بچه ها بازي كني فقط دوتا از بازيها را از همه بيشتر پسنديدي استخر توپ و يك ماشين بود كه ريل ساده اي داشت اول خودم گذاشتمت توي استخر توپ و تو كمي ترسيدي اما بعد كمي بازيهاي دگه دوباره خواستي بري  انجا و اين بار از پله ها رفتي بالا و از سرسره رفتي توي استخر و اين اوج لذت بود برات خيلي كيف كردي و توي توپها ر...
26 ارديبهشت 1391

حرف زدن

عزيزم ديگه حسابي حرف ميزني و شروع كردي به جمله گفتن جمله كه نه و لي كلمات را براي رساندن منظورت چندتايي ميگي مثلا بيا جوراب انجا يعني اين جوراب را بگير بگذار انجا يا ديشب ميگفتي لاپو لالا تخت يعني لاك پشت توي تخت بخوابه چخ بابا يعني با بابايي بريد چرخ سواري خلاصه كه مامان و بابا را هر روز با كلمات جديد ذوق زده ميكني فقط يكي به من بگه دبي و فرشته چه شباهتي به هم دارند كه وقتي از گل خانم ميپرسيم اسم مامانت چيه ميگه دبي هر اسمي را بلاخره يكجوري ميگي كه شباهتي به خود كلمه داشته باشه اما اين يك كلمه شده علامت سوال واسه ماماني امروز موعد واكسن زدنت است اما هنوز تصميم نگرفتم كجا ببرمت اخه مركز بهداشتي كه نزديك خانه بود تعطيل شده و بيشتر ...
25 ارديبهشت 1391

كمي تعريف

سلام گل مامان بعد از يك عالمه عكس يك كوچولو هم ازت تعريف كنم اول از همه اينكه 4تا دندان نيش با هم ديگه سروكله شان توي دهن قشنگت پيدا شده روي لثه ات 4تا نقطه سفيد خودنمايي ميكنه وبعد... هنر جديد شما حرف زدن است خيلي چيزها ميگي كه خيليهاش هم مامان نميفمه چه معني ميده اما بلاخره با هر زحمتي هست منظورت را به مامان ميفهموني اما بامزه ترين كلمه مامانو است كه به مامان بزرگ ميگي بابابزرگ را جوري ميگي كه هركسي ميفهمه چي ميگي اما مامان بزرگ را خودت تبديل كردي به مامانو جمعه كه رفته بوديم خانه عزيز دختر عمه بردت توي حياط و گفت اين درخت البالو است اين گيلاس و اين هم گردو است و خانم خانماي مامان بترتيب اسم درختها را اينجوري ميگفت ابالو، ايلاس و...
11 ارديبهشت 1391

مشكلات حرف زدن

سلام امروز امدم از مامانم شكايت كنم اين مامان اصلا حرفهاي منو نميفهمه بايد يك كلمه را صدبار بگم بلاخره هم با اشاره به ان چيز مامان متوجه ميشه من چي ميگم مامان ميگه خوب بلد نيستي حرف بزني اما تقصير من نيست خوب كلمه ها خيلي به هم شبيه هستند شما قضاوت كنيد تقصير منه كه پاشو و پتو وقتي من تلفظ ميكنم مثل هم ميشه  ديروز هر چي ميگم بابايي پاتو بابايي بهم پتو ميده من هم گريه كردم و دست بابايي را گرفتم گفتم پاتو تا بلاخره بابايي فهميد من چي ميگم يا مثلا ديروز رفتم مغازه به مامان ميگم بنني هي ميگه چي ميخواي بلاخره شانس اوردم كه روي يخچال مغازه عكس بنني بود رفتم به شكل بنني اشاره كردم تا مامان فهميد چي ميخوام (بستني) و...
2 ارديبهشت 1391

روز جمعه

جمعه اول رفتيم خانه دايي بابايي و بعدش خانه زندايي(يعني در واقع رفتيم خانه دخترخاله بابايي)انجا ياسمين هم بود و حسابي با هم بازي كرديد حيف كه دوربين نبرده بوديم سر همه چيز با هم بازي و دعوا داشتيد يكبارش ياسمين موبايل بابايي را گرفته بود و تو هرچي سعي كردي ازش بگيري نمي تونستي واسه همين هم از پشت سر بغلش كردي كه بتوني ازش بگيري اما باز هم نشد كه يكباره از پشت گردنش گرفتي و با هم افتاديد زمين همه بهتون خنديديم و كمك كرديم بلند شديد اما باز هم موبايل دست ياسمين بود و اون هم فرار كرد ديدي نميتوني ازش بگيري بي خيال موبايل شدي ديگه كارتون همين شده بود كه دنبال هم كنيد و با كشمكش بخواهيد از دست هم وسايل را بگيريد من فكر كنم ديگه قصدتون بازي...
26 فروردين 1391

17ماهگي

عزيز مامان اين روزهاي اخير خيلي شما را برديم بيرون و همش تفريح داشتي و خيلي هم ازت عكس گرفتيم اما توي خانه اصلا وقتي واسم نميگذاري تا عكسهات را واسه وبلاگت اماده كنم امروز هم امدم بمناسبت پايان 17ماهگي و وارد شدن به هجدهمين ماه زندگيت اين پست را بگذارم دختر قشنگم داري بزرگ ميشي و ارزوهاي ماماني و بابايي هم هر روز واست بزرگتر و بزرگتر ميشه يادمه يك روز دلم ميخواست راه رفتنت و اولين كلمه هات را بشنوم اما حالا كه به اين چيزها رسيدم ميدونم زمان خيلي زود ميگذره و از الان بجاي ارزوهاي كوچولو ارزوي موفقيت توي زندگي اينده ات را دارم دوست دارم باشم و مستقل شدنت توي زندگي را ببينم هيچوقت به اندازه الان دوست نداشتم پير بشم
26 فروردين 1391

شيرينكاريهاي ديشب

ديروز عمو فريدون مهمانمان بودند و تو بخاطر بازي با پسرعمو اصلا حاضربه خواب نشدي عصر هم رفتيم خانه چندتا از فاميلها واسه عيد ديدني و فقط 1ساعت توي راه خواب بودي شب ساعت ده مامان وبابا خسته بودن و ميخواستن بخوابن و فكر ميكردن خانم خانما هم كه امروز اصلا نخوابيده حتما زود ميخوابه چراغها را خاموش كرده بوديم تا بخوابي بعد از اينكه شير خوردي با اينكه چشمات   داشت بسته ميشد يكدفعه چشمات را باز كردي و گفتي تتاب يعني كتاب بخونيم گفتم كتاب نه لالا ايندفعه گفتي انا(عروسكت را ميخواستي) گفتم باشه با انا بخواب بعد وسايل دكتري را نشان دادي گفتي پيس يعني بيا امپولت بزنم باز هم من گفتم نه خلاصه هر چي ميتونستي ببيني و يادت ميامد خواستي&nbs...
19 فروردين 1391

سال 1391 مباركت باشه به اميد روزه هاي خوش و عيد هاي بعدي

سلامي چو روزگاران خوش بهاري سال 1391 مباركت باشه به اميد روزه هاي خوش و عيد هاي بعدي چطوري گلم .اولين سال عيد رو با تو و ماماني خونه خودومون جشن گرفتيم و بعدش رفتيم پيش عزيز و غروبم ساعت 7 پرواز كرديم و رفتيم و رفتيم تا رسيديم اهواز پيش مادر بزرگ ( مامان ماماني ) . يه هفته خوش اونجا داشتيم و بالاخره باباي هم با دلي پر از اندوه دوري تو به خونه برگشت و الان هم سر كاره . انشا.. يه هفته ديگه بر مي گردي بازم با هم هستيم خوش مي گذرونيم به اميد اون روز فعلا خوش باش و ماماني رو هم اذيت نكن ...
6 فروردين 1391