فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولو

گل دختر مامان مريض شده

عزيز مامان نميدونم چيكار كنم چند روزه مريضي و من دارم ديونه ميشم از سه شنبه شب كه تب كردي و هر روز بجاي اينكه بهتر بشي مشكلاتت بيشتر شد اول فقط تب داشتي بردمت دكتر اون هم گفت چيزيت نيست ويروسيه و فقط استامينوفن اما از بعد از اينكه از دكتر امديم  هر چي ميخوردي بالا مياوردي از چهار شنبه صبح هم اسهال شروع شد بعد يكدفعه همه چيز از 5شنبه عصر خوب شد يعني نه اسهال نه استفراغ و نه تب اما شما ديگه اصلا غذا نميخوري و اين باعث ميشه كه همش بيحال باشي ديروز فقط چند لقمه نان و پنير خوردي و شب هم بزور بازي و پارك چند قاشق سوپ عزيزم مامان سعي ميكنه بهت هله هوله نده اما چون ديروز چيزي نميخوردي گفتم بهت پفك بدم شايد اشتهات باز شه ام...
22 مهر 1391

كودك قشنگم روزت مبارك

عزيزم ديروز به مناسبت روز جهاني كودك برديمت نمايشگاه بهترينها براي غنچه هاي شهر بنظرم از پارسال كيفيتش پايين تر امده بود پارسال شركتهايي كه انجا غرفه داشتند براي بازي بچه ها غرفه هايي را تدارك ديده بودند اما امسال فقط غرفه هاي نقاشي بود و پوشاك هم يكي دو غرفه بيشتر نيود كه بيشتر براي بچه هاي زير دوسال لباس داشتند چندتا عكس هم گرفتيم كه ايشالله به زودي عكساش را اينجا ميگذارم خلاصه كه فرنياجون حسابي انجا نقاشي كشيدي و بدو بدو كردي و شب وقتي رسيديم خانه موقع خواب بابايي بهت ميگفت بازي ميگفتي  نه لالا بعد من بهت گفتم برات قصه بگم گفتي نه لالا و راحت سرت را گذاشتي روي بالش و خيلي زود خوابت برد  ايكاش ميشد هميشه اينقدر با...
18 مهر 1391

چندتا مطلب كوچولو

دختر گلم بخاطر اينكه شير را گذاشته كنا ر شبها با قصه ميخوابه اگه گفتيد واسه اينكه قصه ها تكراري نباشه و فرنيا هم خوشش بياد چه قصه اي ميگم؟ خوب معلومه قصه فرنيا گلي، تمام انچه در طي روز واسه فرنيا اتفاق افتاده را براش تعريف ميكنم و گاهي هم فرنيا توي قصه گفتن كمك ميكنه  خوب اخه مامان كه نميدونه فرنيا توي مهد چه كارهايي انجام داده اما خود فرنيا ميدونه  و خيلي خوب وقتي به اخرهاي قصه ميرسيم فرنيا به خواب ميره ديشب كه داشتم واسش قصه را تعريف ميكردم خوابم برد يكدفعه ديدم دخترم داره انگشت ميكنه توي چشمم و ميگه ننيا دولي(فرنيا گلي) يعني مامان قصه را ادامه بده من هميشه فرنيا را با كالسكه ميبرم مهد و برميگردونم صبحها كه خوابه و خي...
16 مهر 1391

ماجراي ديشب فرنيا

فرنيا ساعت 10:30 : مامان بريم تخت بخوابم فرنيا روي تختش دراز ميكشه يكدفعه يادش امد  آنا را بياريم بخوابه انا رابهش دادم - اسب كوچولو هم بياريم اسب كوچولو را هم براش اوردم - اب ميكام - موهام شلخته است ببندش - پتو بنداز روم - نو نو ميكام (شير پاستوريزه براش اوردم) از اينا نميكام -پيش مامان بخوابم - بالش بيار - پتو خوشكل بيار - بغل مامان بخوابم -دست گردن(دست بندازم گردن مامان) و بلاخره خوابش برد   ...
11 مهر 1391

5شب گذشت

عزيز دلم امروز روز 6 است كه از شير مامان جدا شدي 3روز اول اصلا طرفم نميومدي و برام خيلي عجيب بود اما خوشحال بودم چقدر خوب با اين قضيه كنار امدي تا دو شب پيش كه توي خواب عميق بودي يكدفعه صدات را شنيدم فكر كردم بيدار شدي اما ديدم نه توي خواب حرف ميزني ميگفتي مامان نو نو بده. خيلي دلم واست سوخت اما خودمو كنترل كردم كه بهت شير ندم اما ديشب حسابي گير داده بودي و نو نو مي خواستي جوري كه بابايي ميگفت بيخيال بشم و دوباره شيرت بدم وقتي ديد گفتم نه گفت خوب حداقل بهش شير خشك بده كه من باز قبول نكردم و بالاخره شما ساعت 11.30خوابت برد عزيز دلم اميدوارم زودتر اين مرحله را هم پشت سر بگذاري ...
10 مهر 1391

چند مكالمه با فرنيا

مامان:فرنيا بريم لباس بخريم فرنيا: نه دودم(خودم) دارم نميكام(نميخوام) مامان: بريم واسه مامان لباس بخريم فرنيا: لباست زشته؟ چون در حال از شير گرفتن فرنيا هستم شبها دير ميخوابه و هزارتا بهانه مياره مامان داشت توي اشپزخانه اب ميخورد فرنيا امده با اداي مريضي دست روي پيشونيش گذاشته ميگه ميضم دارو بده مامان:  دخترم از چند ماه پيش اسم باباش را ياد گرفته بود اما اسم مامان را بسختي ميگفت و يادش نمي موند ديشب كنارش خوابيده بودم يكدفعه نگاهم كرد و گفت ببشته يادم امد دخترم اسم من را سخت ميگفت يهش گفتم اسم مامان؟ با سر تاييد كرد بعد بهش  گفتم فرشته با خنده تكرار كرد فِ اِشته توي اتاق دراز كشيده بودم دخترم امد مامان ...
8 مهر 1391

از شیر گرفتن فرنیا

امشب شب سوم است که دختری از شیر مامان جدا شده خیلی خوب با این قضیه کنار امده فقط حسابی خوابش بهم خورده اخه با شیر مامان میخوابید حالا که نو نو نیست خانم گلی هم نمیخوابه نتیجه اینکه بجای خواب ظهر ؛ عصر حدود 5و 6 بیهوش میشه و این باعث میشه شبها تا 12بیدار باشه البته این را هم بگم فعلا تا تمام شدن اخرین قوطی شیر خشک در مهد هنوز یک وعده در روز شیر خشک میخوره خیلی نگران بودم اما بدون اینکه  نیازی باشه نو نو تلخ بشه یا زخم بشه با ندادن شیر دیگه بعد از دو شب حتی اسمش را هم نمیاره منتظرم بره مهد و خواب ظهرش هم با مهد درست بشه تا شبها دیگه راحت بخوابه اینو بگم شب اول ساعت 2نصفه شب بیدار شد و اب خواست تا لیوان را دادم به عادت همیشه خواست ...
7 مهر 1391

بابايي مريض شده

چند هفته پيش بابايي مريض شده بود  و رفتيم درمانگاه از انجايي كه بابايي ميترسيد سرماخوردگيش به دختري سرايت كنه به دكتر گفت دارويي بديد كه زود خوب بشم بخاطر اين دختر كوچولو  دكتر هم براي بابا هم امپول نوشت هم سرم و بعد از اينكه بابايي روي تخت خوابيد سرم بزنه گريه هاي فرنيا شروع شد:بابايي مريض شده بريم  لونه ببيستان نه و من با اينكه فرنيا را از اتاق اوردم بيرون و بردمش پارك نزديك اما ساكت نميشد و پارك براش جذابيتي نداشت و فقط گريه ميكرد بابايي بابااااااااااايي بعد بلاخره سرم بابا تمام شد وامد توي پارك فرنيا رضايت به بازي داد و تا يك لحظه باباش را نميديد ميپرسيد بابايي ببيستان، امول(امپول) و دست از بازي ميكشيد خلاصه تا ال...
25 شهريور 1391

پيشرفتهاي گل دختري مامان

عزيز دلم ميخوام از كارهاي جديدت برات بگم اما اينقدر پيشرفتهات زياد شده كه نميدونم از كجا بگم مثلا اگه بخوام كلمات جديدي كه ياد گرفتي را بگم كه بايد يك لغت نامه بنويسم چون ديگه تقريبا كامل حرف ميزني اما خوب خيلياش به زبان خودت است و فقط مامان ميدونه چي ميگي هرچيزي هم بگيم سريع تكرار ميكني جديدا عاشق مامان شدي و همه كارهات را فقط مامان بايد انجام بده دستت را بگيره، كاغذ بيسكويت را باز كنه، اب بهت بده و.....   بعضي وقتها هم ميايي و ميگي  دوست دارم وقتي ازت بپرسيم چيو دوست داري ميگي مامان دوست دارم عزيز دلم فدات بشم كه اينجور ابراز احساسات نشان ميدي بوس كردنت هم كه ماجرايي است گاهي ميايي و همچين محكم مامان را بوس ميكني ...
12 شهريور 1391