فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولو

كلمات خنده دار فرنيا

تليفيون---- تلويزيون بابايي----- بع بعي هللا ------هليا  بيل------ فيل  بنانا----- كمربند ماشين ماتانه---------مهتابي و لامپ ينيا----------فرنيا(اگه اسمت را بپرسيم بلدي بگي) دَدوش---------خرگوش ننگ---------سنگ هَ پا--------هشت پا  اكلمه ديگه اي هم يادم امد اضافه ميكنم    
20 تير 1391

شيرين كاريهاي فرنيا

عزيز دلم ديروز صبح بابايي بردت حمام بعد از حمام موقع لباس پوشيدن لباسي را كه خاله واست هديه اورده بود ميخواستي و ميگفتي عروس خلاصه كه اجازه داديم اون لباس را بپوشي بعدش دامن پيراهن را با دستات مي ارودي بالا و راه ميرفتي و ميگفتي عروس عروس    ساعت 10:30شب كه ديگه اماده خواب ميشدي يك دفعه نميدونم چي شد ياد ناناي افتادي و رفتي توي اتاقت و خواستي من برات ناناي بخونم و باهم برقصيم البته به شيوه فرنيا گلي(به زبون ما ميشه بپر بپر) ولي نكته جالبش اين بود كه به من ميگفتي چيكار كنم اول خودت رفتي وسط و به مامان گفتي بيشين زمين و خودت وسط بالا و پايين ميپريدي بعد امدي و دست مامان را گرفتي و كشيدي وسط بعد يك كمي هم خو...
18 تير 1391

كارهاي جديد فرنيا

گل دختر مامان داره روز به روز بزرگتر و عاقل تر ميشه اول از همه اينكه شعرهاي يك توپ دارم و بابا بزرگ پيره را با كمك مامان بلده بخونه (مامان بايد شعرهاي جديد ياد بگيره تا بتونه به فرنيا شعرهاي جديد ياد بده) از كارتون لاك پشتهاي نينجا ميترسي اما دوست داري نگاه كني و نتيجه اين ميشه كه تا اين كارتون شروع ميشه زود ماماني را صدا ميكني و توي بغل مامان ميشيني و كارتون را نگاه ميكني وقتي هم خيلي بترسي دستات رو دور گردن مامان حلقه ميكني وقتي هم بخواهيم شبكه را عوض كنيم معترض ميشي و با گريه ميگي نينجا نينجا اما هر كارتون يا فيلمي را دوست نداشته باشي زود كنترل تلويزيون را ميدي دست مامان و بابايي و ميگي عوض يعني شبكه را عوض كنيم از فيلمهايي كه...
18 تير 1391

عروسي دايي

عزيز مامان روز شنبه عروسي دايي بود و از 5شنبه هم خاله ها و دايي و خاله ماماني و مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بزرگ ماماني خونمون بودند شنبه هم از صبح گذاشتمت مهد كه حداقل خيالم راحت باشه  غذا ميخوري و توي كارهاي خانه ازغذات غافل نشم عصر كه رفتيم سالن متاسفانه خيلي اذيت كردي و اصلا حوصله صداي زياد و شلوغي را نداشتي و بيشتر مدت عروسي رو توي خيابان با بابايي بودي زمان شام كه كمي صدا كم شده بود امدي پيش مامان و نه خودت غذا خوردي نه گذاشتي مامان چيزي بخوره خلاصه كه تمام مدت شام دنبالت ميدويدم  زندايي را هم با لباس عروس اصلا نميشناختي و حاضر نشدي بري بغلش نتيجه اينكه هيچ عكسي با زندايي نداري ولي بغل دايي رفتي و از انجايي كه ح...
5 تير 1391

19ماهگي

عزيز مامان امروز اخرين روز نوزدهمين ماه زندگيت است و فردا وارد 20ماه زندگيت ميشي هر روز از اين روزها بهترين روزهاي زندگيم بوده وهست وجودت خنده هات و حتي شيطنتهات شيرين است ديشب رفتيم نمايشگاه صنايع دستي عزيزم اصلا قابل كنترل نيستي فقط ميخواي بدو بدو كني اينقدر بابايي پا به پات امد كه ديگه خسته شد و بعد نوبت ماماني بود كه تو را بگيره بعد هم مامان و بابا خسته از اين همه دويدنها فقط با ديدن 2تا غرفه بازديد از نمايشگاه را تمام كرديم وبرگشتيم خانه عزيزم نميدونم اين همه انرژي را از كجا مياري؟ يا شايد هم من و بابايي ديگه پير شديم كه نميتونيم اينقدر پا به پات بيايم ديروز خوشحالم كه توي نمايشگاه با خودم غذات را برده بودم انجا خودت گفتي ا...
24 خرداد 1391

ماجراي تعطيلات

تولد حضرت علي (ع) برهمه مبارك باشد و بخصوص به پدرهاي مهربون اين چندروز تعطيلي را رفته بوديم اصفهان خانه خاله ماماني و حسابي با پسرخاله ها بازي كردي ان جا حسابي ازت عكس گرفتم و انشالله خيلي زود عكسها را برات ميگذارم اين پست را براي اين ميگذارم كه خبر برگشتنمون را بدم و علت تاخير در تبريك ميلاد پربركت حضرت اميرالمومنين را اطلاع بدم  و به بابايي و همه باباهاي خوب روز پدر را تبريك بگم بابايي مهربون كه خيلي واسه ماماني و فرشته كوچولومون زحمت ميكشي روزت مبارك ايشالله هزار سال با سلامتي زندگي كني و سايه ات هميشه بالاي سر ما باشه با اينكه هديه روز پدر را زودتر خريديدم اما متاسفانه نشد روز عيد برات كيك و گل بخريم و اين روز را جشن بگيريم ام...
16 خرداد 1391

ماجراي واكسن زدن فرنيا خانم

روز ٤شنبه رفتيم براي واكسن زدن خوب همه چيز خوب بود خيلي راحت واكسن فرنيا گلي را زديم ايشون هم خانمي كرد و گريه نكرد فقط لحظه فرورفتن واكسن در پاش يك كوچولو نق زد و زود ساكت شد تا ساعت 6عصر هم همه چيز خوب بود و حتي تب هم نداشت اما از ساعت 6 به بعد هم تبش شروع شد و هم گلاب به روتون هر چيزي ميخورد بالا مياورد و همه اين مشكلات فقط از ساعت 6عصر 4شنبه بود تا عصر 5شنبه يعني 24ساعت اما به اندازه 24سال سختي كشيدم و براي دخترم ناراحت شدم و شب هم كه تا صبح از ترس بالا اوردن و تب زياد پيشش خوابيدم  ولي روز جمعه با اينكه خوب بود اما اشتها بي اشتها طفلك فكر كنم از خوردن ديگه ميترسيد اخه 5شنبه كه حسابي گرسنه بود و خودش درخواست غذا كرد و براي...
8 خرداد 1391

تولد يكسالگي وبلاگ فرشته كوچولو

و اما امروز مصادف با يكسالگي وبلاگ دخترم است اميدوارم 20سالگي وبلاگت را هم ببينم اميدوارم حالت خوب باشه بتونيم امشب يك كيك و جشن كوچولو داشته باشيم مامان وقت نداره خودش كيك درست كنه اما يك كيك كوچولو ميخريم تا بابايي را سورپرايز كنيم و عكسهاشو برات ميگذارم مامان خيلي دوست داشت از اولين روز بدنيا امدنت ميتونست همه چيز را ثبت كنه اما ان موقع هنوز با ني ني وبلاگ اشنا نشده بود و بعد كه خرداد ماه برگشتم سركار (بعد از شش ماه مرخصي) اينجا را پيدا كردم و از انروز شروع كردم به نوشتن ميدوني الان كه به عكسها ان روزها نگاه ميكنم خيلي دلم واسه ان ني ني كوچولو تنگ ميشه اما از اينكه ميبينم هر روز بزرگتر ميشي و كارهاي جديد انجام ميدي و مامان و بابا...
3 خرداد 1391

واكسن زدم

سلام امروز امدم بگم از همه دوستان ممنونم كه به فكر من بوديد و برام كامنت گذاشتيد امروز رفتم واكسن زدم و خيلي خانم بودم از گريه خبري نبود فقط يك كوچولو كوچولو بعد هم اسباب بازيهاي انجا را برداشتم بازي كردم بعد هم كه خواستيم برگرديم گذاشتمشون سرجاش و ماشين پليس خودم را برداشتم صبح هم قبل از اينكه برم واكسن بزنم قطره استامينوفن خوردم اميدوارم تب نكنم اخه ميخوام بازي كنم نمي خوام بيحال باشم 2تا عكس هم بابايي انجا ازم گرفت وقتي بابا از سركار برگرده موبايلشو ميگيرم و عكسها را اينجا ميگذارم منتظر باشيد
3 خرداد 1391