عروسي دايي
عزيز مامان روز شنبه عروسي دايي بود و از 5شنبه هم خاله ها و دايي و خاله ماماني و مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بزرگ ماماني خونمون بودند شنبه هم از صبح گذاشتمت مهد كه حداقل خيالم راحت باشه غذا ميخوري و توي كارهاي خانه ازغذات غافل نشم عصر كه رفتيم سالن متاسفانه خيلي اذيت كردي و اصلا حوصله صداي زياد و شلوغي را نداشتي و بيشتر مدت عروسي رو توي خيابان با بابايي بودي زمان شام كه كمي صدا كم شده بود امدي پيش مامان و نه خودت غذا خوردي نه گذاشتي مامان چيزي بخوره خلاصه كه تمام مدت شام دنبالت ميدويدم زندايي را هم با لباس عروس اصلا نميشناختي و حاضر نشدي بري بغلش نتيجه اينكه هيچ عكسي با زندايي نداري ولي بغل دايي رفتي
و از انجايي كه حسابي ما را خسته كرده بودي و فقط دنبالت ميدويديم وقت و حس اينكه عكس تكي ازت بگيريم نداشتيم حتي ماماني هم فقط يك عكس با زندايي و دايي داره از بابايي هم خبر ندارم كه تونست عكسي با دايي داشته باشه يا نه؟
ديروز كه رفته بوديم پاتختي گذاشتمت پيش بابايي چون ميدونستم صداي بلند ضبط را تحمل نميكني ولي وقتي برگشتم خيلي غصه خوردم كه چرا نبردمت اخه از صبح كه شركت بودم عصر هم رفتيم پاتختي و ساعت 7كه برگشتيم توي بغلم پريدي و صورتت را به صورت ماماني ميچسبوندي و با دستات صورت ماماني را ناز ميكردي و بوسم ميكردي قربون احساسات قشنگت برم كه اينقدر دلت واسه مامان تنگ شده بود
دختر قشنگم خيلي دوستت دارم