بازم مينويسم
سلام گل دختر مامان
بخاطر عروسي خيلي وقت نميشد عكس واست بگذارم اما امروز با دوربين تكاني امدم سراغ وبت
اول از همه از ده بابايي مينويسم كه رفتيم و خانمي خيلي ذوق داشت براي اسبها
ادامه مطلب يادتون نره
يادتونه گفتم رفتيم نمايشگاه كتاب و انجا خانمي از بس شيطوني كرد گرسنه شد و خودش درخواست غذا كرد و با كمك اقايي كه داشت چمنها را اب ميداد همه غذاش را خورد؟
اين جا فرنيا نشست و گفت غذا ميخواد و مامان با خوشحالي ظرف غذاي فرنيا را اماده ميكرد
كمي كه غذا خورد رفتيم پيش اقاي باغبان كه به چمنها اب ميداد
بعد رفتيم دنبال گربه ها و پرنده ها اين قسمت نمايشگاه واسه فرنيا كلي كيف داشت!!!
روزي كه ميخواستيم كارت عروسي دايي را به زنموي مامان برسونيم چون خانشون نزديك پارك ملت بود سري هم به پارك ملت زديم كه چون تاريك بود عكسها خوب نشده
بعدش هم امديم خانه و يك حمام درست وحسابي و تماشاي تلويزيون به دستهاي فرنيا دقت كنيد كه نيم ساعتي با تمركز كامل به تلويزيون با پاهاش بازي ميكرد
جمعه كه خاله جون اينا پيشمون بودن فرنيا با پسرخاله ها پارسا و سينا و باباييها رفتند پارك
فرداش هم كه عروسي بود و تعريف كرده بودم خانم طلا مامان و بابايي را اذيت كرد واسه همين نتونست عكسي داشته باشه تنها عكس فرنيا بغل ماماني بود كه برات ميگذارم عزيز دلم معلومه كه خيلي سرحال نيستي اين اول مراسم است كه خيلي شلوغ بود
اين هم دسته گل عروسمون(زندايي جون فرنيا جون)