شيرين كاريهاي فرنيا

عزيز دلم ديروز صبح بابايي بردت حمام بعد از حمام موقع لباس پوشيدن لباسي را كه خاله واست هديه اورده بود ميخواستي و ميگفتي عروس خلاصه كه اجازه داديم اون لباس را بپوشي بعدش دامن پيراهن را با دستات مي ارودي بالا و راه ميرفتي و ميگفتي عروس عروس   

ساعت 10:30شب كه ديگه اماده خواب ميشدي يك دفعه نميدونم چي شد ياد ناناي افتادي و رفتي توي اتاقت و خواستي من برات ناناي بخونم و باهم برقصيم البته به شيوه فرنيا گلي(به زبون ما ميشه بپر بپر) ولي نكته جالبش اين بود كه به من ميگفتي چيكار كنم اول خودت رفتي وسط و به مامان گفتي بيشين زمين و خودت وسط بالا و پايين ميپريدي بعد امدي و دست مامان را گرفتي و كشيدي وسط بعد يك كمي هم خودت رفتي كنار و وقتي مامان ميخواست بياد كنار گفتي نه نه  نانايي يعني اينبار بايد مامان وسط مي بود و خانم طلا دست ميزد واسه ماماني

عزيز دلم تو هنوز عروسي و رقصيدن نديدي(عروسي دايي همش بهونه ميگرفتي و پيش بابايي توي خيابان بودي) نميدونم اين كارها را از كجا ياد ميگيري به  احتمال زياد مربوط به مهد ميشه ولي برام جالب بود كه خيلي قشنگ برنامه ريزي ميكردي بعد هم كه از بابايي كه خوابيده بود خواستي بياد و بهت بپيونده 

و بعد از نيم ساعتي بپر بپر يا همون نانايي خيلي زود خوابت برد

عزيز دلم نميدانم چرا ديروز توي حال و هواي عروسي بودي نه فيلمي ديده بودي و نه جشني رفته بوديم  

اما روز خوبي بود عزيز دلم هر روزت شاد باشه و مامان وبابا بزرگ شدنت و عروس شدنت راببينند