ماجراي واكسن زدن فرنيا خانم
روز ٤شنبه رفتيم براي واكسن زدن خوب همه چيز خوب بود خيلي راحت واكسن فرنيا گلي را زديم ايشون هم خانمي كرد و گريه نكرد فقط لحظه فرورفتن واكسن در پاش يك كوچولو نق زد و زود ساكت شد تا ساعت 6عصر هم همه چيز خوب بود و حتي تب هم نداشت اما از ساعت 6 به بعد هم تبش شروع شد و هم گلاب به روتون هر چيزي ميخورد بالا مياورد و همه اين مشكلات فقط از ساعت 6عصر 4شنبه بود تا عصر 5شنبه يعني 24ساعت اما به اندازه 24سال سختي كشيدم و براي دخترم ناراحت شدم و شب هم كه تا صبح از ترس بالا اوردن و تب زياد پيشش خوابيدم ولي روز جمعه با اينكه خوب بود اما اشتها بي اشتها طفلك فكر كنم از خوردن ديگه ميترسيد اخه 5شنبه كه حسابي گرسنه بود و خودش درخواست غذا كرد و براي اولين بار ميگفت مرغ اما دختر گلم تا چندتا قاشق خورد همه را بالا اورد
5شنبه وقتي راه ميرفت با دست جايي كه واكسن زده بود را ميگرفت و راه ميرفت (همش ياد گيلاس جون(ابوالفضل جان) ميافتادم كه چه خوب بود كه توي دستش واكسن زده بود بچه كه توي اين سن دوست داره راه بره حداقل راحت راه بره و درد نداشته باشه) و بعدش هم فهميد اين موضوع يك راه حل داره ميتونه توي بغل من اينور و انور بره ميخواست بغلش كنيم و توي خانه بگرديم
بهرحال اين مرحله هم گذشت و حالا خوبه و بازي ميكنه اما تا بگيم فرنيا واكسن زدي گريه ميكنه و پاش را با دست ميگيره
ميخواستم با عكسهايي كه قولش را داده بودم اين مطالب را بنويسم كه فرنيا خانم و بابايي همكاري نفرمودند
يك موضوع كوچولو هم از ديشب تعريف كنم بابايي توي اتاق دراز كشيده بود و ميگفت سرم درد ميكنه براي يك قرص مياري من هم توي اشپزخانه بودم و صداي بابايي را نشنيدم ديدم دختر امده ميگه ماماني قرص بابايي عاشقتم كه اينقدر عاقلي و مهربون