فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولو

چند روزه گذشته

دخترم مامان سلام باز هم امدم برات بنويسم از چند روز گذشته اول اينكه سه شنبه مامان مريض بود و جنابعالي مثل اينكه فهميده بودي مامان خانه است توي مهد اينقدر گريه كردي تا مربي مهد زنگ زد و گفت بريم از مهد بياريمت خانه وقتي امدي مي خنديدي و بازي  ميكردي هيچ خبري از گريه هم نبود!!! 5شنبه هم رفتيم پارك و تو از سرسبزي انجا خوشت امده بود و حسابي حرف ميزدي و شلوغ ميكردي جوري كه توجه همه را بخودت جلب ميكردي و هركسي رد مي شد عكس العملي به كارها و حرفات نشان ميداد اما جمعه كه رفتيم تولد.تولد توي يك خانه بازي بود اينقدر توي بغل مامان شيطوني كردي كه همه دوستان دلشون براي ماماني سوخت البته اگر ميبردمت قسمت بازي كه خوب بودي اما مامان باي...
28 خرداد 1390

بدون عنوان

فرنيا مامان ديروز خيلي مامان را اذيت كردي با اينكه برديمت بيرون و هم كارهامون را انجام داديم هم تفريحي براي تو بود اما تا امدي خانه همش اذيت ميكردي بابايي هم چشمش درد ميكرد و نمي تونست كمك ماماني كنه ديروز ماماني رفت دكتر دختر گلي را هم باهاش برد توي مطب اينقدر خنديدي و حرف زدي كه همه دوستت داشتند و به مامان گفتند رفتي خانه حتما براي اين دختر خانمت اسفند دود كن خانم خوشگله مامان حالا ديگه بايد روزي 3وعده غذا بخوره اما از بس فقط ميخواي يكي پيشت بشينه و   باهات بازي كنه اجازه نميدي مامان واست غذا بپزه و همش شام نداري انوقت  فقط شير مامان ميخوري و چون گرسنه مي ماني تا صبح چند بار بيدار ميشي هي شير م...
23 خرداد 1390

خدا را شكر عسلم خوب شد

سلام دختر نازم دوباره چند روزي تاخير در نوشتن ايجاد شد كه ان هم بخاطر مريضي تو گلم بود كه مامان اصلا حوصله هيچ كاري را نداشت اما حالا تو گلم خوب شدي و مامان حسابي سرحال است و ميتونه از همه چيز بنويسه  از 3روز تب شديد خانم گلم كه باعث شده بود حسابي  بيحال باشي و از خنده هات خبري نبود مامان تا صبح كنارت بيدار بود و پاشويه ات ميكرد دكتر مي گفت فقط يك تب ويروسي است كه براي اطمينان ازمايش هم داد مامان وقتي داشتند ازت خون ميگرفتند خيلي سعي ميكرد اشكش سرازير نشه اما وقتي صداي گريه ات امد ديگه مامان طاقتش تمام شد و تمام چيزهايي كه واسه جلوگيري از ريختن اشكهاش بخودش مي گفت يادش رفت عزيز مامان خيلي سخت بود تو گريه كني و مامان نتونه ...
21 خرداد 1390

بدون عنوان

سلام عروسكم خيلي وقت است ننوشتم اخه كمي سرم شلوغ بود جون خيلي وقته اينجا ننوشتم چيزهاي زيادي براي نوشتن دارم يكي يكي تعريف مي كنم اول اينكه برديمت آتليه دختر گلي بودي حسابي ازت عكس گرفتيم امروز هم منتظرم برم عكسهات را بگيرم توي آتليه يكبار افتادي زمين و ناخن كوچولوت شكست انجا متوجه نشديم فقط ديديم خيلي گريه ميكني من بهت شير دادم و باهات بازي  كرديم تا اروم شدي و ادامه عكسها را گرفتيم  چون اتليه خيلي كارش طول كشيد تو ديگه خسته شدي و ما مجبور شديم بريم خانه و براي بقيه عكسها يك روز ديگه برگرديم.  خانه كه رسيديم ديديم واي انگشت عسلم خوني شده و تازه متوجه شديم توي اتليه الكي گريه نميكردي. از اين به بعد كه بريم جايي...
16 خرداد 1390

سلام بابايي 8/3/90

امروز 8/3/90 ماماني رفت امتحان ايين نامه رانندگي داد و قبول هم شد. ديروز كه بردمت پارك كلي کیف كردي و شب هم كه رفتيم فروشگاه خريد خونه رو انجام داديم . توحياط هم با خانم هاي همسايه كلي بازي كردي . خلاصه که انشب خیلی بهت خوش گذشت. امروز هم اگه بشه وخسته نباشم مي ریم بيرون با هم دوري بزنيم. پس منتظرم باش باي باي دختر گلم
8 خرداد 1390

پارك رفتن

ديروز مامان كه از سر كار امد خيلي خسته بود و تو هم  همش مي خواستي يكي باهات بازي كنه بابايي كه امد خانه مامان گرفت خوابيد و فرنيا گلي و بابا رفتن پارك بابا تعريف مي كرد تو خيلي سرسره بازي دوست داشتي و براي بچه هاي توي پارك حسابي ذوق كردي بعد از نيم ساعت امديد خانه و مامان هم بيدار شده بود و با چايي و سوپ (براي فرنيا ) كه اماده كرده بود منتظر تون بود از بازي و بيرون رفتن حسابي لذت برده بودي براي همين وقتي امدي خانه سر حال بودي گذاشتي روي زمين بازي كني داشتيم چايي مي خورديم كه ديديم فرنيا گلي غر مي زنه نگاه كرديم ديديم اي واي فرنيا عقب عقب رفته و زير ميز گير افتاده  اخه دختر ناز من بيشتر عقب عقب مي ره هنوز خوب بلد نيست سينه خيز...
8 خرداد 1390

اولين دندان هاي سفيد و اولين كلمه

سلام گلم حالا كه عكس دندانت را همه ديدن از زماني كه سرو كله اين مرواريدهاي سفيد پيدا شد بايد بگم 16 ارديبهشت مامان بزرگ و بابا بزرگ امدند خانه ما تا با هم بريم مشهد  فرداي ان روز كه شنبه بود بابايي هم رفته بود تا عزيز را بياره من و  مامان بزرگ داشتيم با تو بازي ميكرديم تو همش ميخواستي دست  منو ببري داخل دهنت بعد مامان بزرگ گفت  نكنه دندانش در امده و وقتي نگاه كرديم ديديم بله نوك  دندانهات زده بيرون  اخه يكدفعه 2تا دندان با هم دراوردي حالا هم كه كاملا پيدا هستند و تو گاهي مامان را گاز مي گيري و بعد هم مي خندي اين مشهد رفتن را من خيلي دوست داشتم آخه هم مامان بزرگ و بابا بزرگ ...
8 خرداد 1390