چند مكالمه با فرنيا
مامان:فرنيا بريم لباس بخريم
فرنيا: نه دودم(خودم) دارم نميكام(نميخوام)
مامان: بريم واسه مامان لباس بخريم
فرنيا: لباست زشته؟
چون در حال از شير گرفتن فرنيا هستم شبها دير ميخوابه و هزارتا بهانه مياره
مامان داشت توي اشپزخانه اب ميخورد فرنيا امده با اداي مريضي دست روي پيشونيش گذاشته ميگه ميضم دارو بده
مامان:
دخترم از چند ماه پيش اسم باباش را ياد گرفته بود اما اسم مامان را بسختي ميگفت و يادش نمي موند ديشب كنارش خوابيده بودم يكدفعه نگاهم كرد و گفت ببشته يادم امد دخترم اسم من را سخت ميگفت يهش گفتم اسم مامان؟ با سر تاييد كرد بعد بهش گفتم فرشته با خنده تكرار كرد فِ اِشته
توي اتاق دراز كشيده بودم دخترم امد مامان بيا
-چي ميخواي؟
- بيا بيم(بيا بريم)
دستم را گرفت برد اشپزخانه به ليوانش كه روي ميز بود اشاره كرد نميتونم اب ميكام(ميخوام)
سي دي با ني ني را داره و كتاب مي مي ني حالا فرنيا با گريه ازم كارتون مي مي ني را ميخواد به نظر شما من چيكار كنم؟!!!
ديشب فرنيا نشسته بود كارتون نكاه ميكرد كارتون بعدي مورد علاقه فرنيا بود بابايي گفت اگه گفتي الان كي مياد؟
يكدفعه ديديم فرنيا ايستاده پشت در با كفشهاش توي دستش
دختري فكر كرده بود بابايي منظورش اينه كه مهمان داريم