فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچولو

يادش بخير ا سال پيش همچين روزي

عزيزم امروز روز تولدت است اگه اسم وبلاگت را گذاشتم فرشته كوچولو چون واقعا معتقدم هر ني ني نازي كه توي اين دنيا پا ميگذاره يكي از فرشته هايي است كه خدا به بنده هاش هديه ميده بماند كه اين فرشته كوچولو در مسير زندگي و بزرگ شدنش تبديل به يك انسان ميشه امروز همه ان زمانهايي كه سال قبل با هم داشتيم از زماني كه يك جنين بودي تا بدنيا امدنت همه برام زنده شد از وقتي كه ماماني خودش فهميد كه يك نيني داره تا رفت دكتر و چند بار ازمايش خون انجام داد و مطمئن شد و بلاخره به بابايي گفت  احساس قشنگ مادر شدن كه مامان هر روز كه تو توي وجودش بزرگ ميشدي بيشتر و بيشتر حسش ميكرد اولين ضربه هايي به شكم مامان ميزدي كه به مامان ياد اوري ميكرد دا...
25 آبان 1390

سلام از طرف بابايي براي فرنيا گلي- تولدت مبارك

سلام گل بابايي شرمنده خيلي وقته كه برات چيزي ننوشتم اونقدر كمه كه بهتره بگم هيچي ننوشتم. عوضش ماماني زحمتشو ميكشه. خلاصه الان هم مزاحم شدم كه تولدتو تبريك بگم و باز بگم كه چقدر كيف مي كنم وقتي تو رو هر روز مي بينم و باهات بازي مي كنم تو از هر چي تو دنياست برام شيرين تري. تو يك سال گذشته هر چند زحمت كارمون بيشتر شده ولي شيريني در كنار تو بودن به من و ماماني انرژي مي داد اميدوارم هر سال باشيم و سالها تولدت را بهت تبريك بگيم و از خدا بخاطر فرشته كوچولوي ماماني تشكر كنيم فعلا خوش باش تا بعد   ...
25 آبان 1390

تولدت مبارك

              گل ماماني تولدت مبارك امروز يكسال شد گه زندگي مامان و بابا با امدنت تغيير كرد و رنگ زيباتري گرفت امسال نشد واست تولد بگيريم اما عزيزم ميدوني كه از داشتنت خيلي بخودمون مغروريم روز دوشنبه برات يك كيك كوچولو گرفتيم و با بابايي و زن عمو و مليسا كه پيشمون بودند يك تولد گرفتيم ميدوني كه مامان عجولي داري كه هديه  تولدت را زود گرفت كيكش را هم زود خريد البته بيشتر بخاطر اينكه مليسا پيشمون بود 2روز زودتر واست كيك خريديم مامان تعدادي بادكنك واست باد كردم و تو اينقدر باهاشون بازي كردي كمي هم بهت كيك داديم چند تا هم عكس گرفتيم كه بعدا برات ميگ...
25 آبان 1390

از كارهاي جديدت بگم

عزيز مامان ديروز خيلي برات نوشتم اما نميدونم چرا يكدفعه نت قطع شد و پيغام Erorr داد و همه چي پريد امروز برات مختصر مينويسم اول از همه عيد غدير را به دختر گلم تبريك ميگم و از طرف دخترم به همه ني ني هاي ناز و مامان و باباهاشون تبريك ميگم بعد هم بريم سراغ شيرين كاريهاي عسل خانم خيلي زود همه چيز را ياد ميگيري مثلا چون مامان لباسهات را عوض كه ميكنه مياندازه توي لباسشوييت تو هم هر لباسي كه ببيني برميداري مياندازي توي ماشين و بغير از لباس همه چيز جاش توي سطل اشغال است و واي كه چقدر مواظبت ميخواهي اخه حتي ممكنه مامان كه حواسش نيست اسباب بازيت را بندازي سطل اشغال بعد پشيمون بشي و بخواهي درش بياري مامان بزرگ كه واسه مراسم عموي مامان امده بود ...
23 آبان 1390

باز برگشتم

گل مامان سلام از روز يكشنبه كه عكسهات را توي سايتت گذاشتم تا امروز خيلي نگرانم كردي حالا ميگم چرا از روز دوشنبه خانم طلاي ما مريض شده بودو از سه شنبه بيمارستان بستري شد اسهال و استفراغ حتي اب هم توي شكمت بند نميشد توي ان برف و سرما از اين دكتر به ان بيمارستان تا بالاخره مجبور شديم بستريت كنيم وقتي داشتند ازت رگ ميگرفتند واسه سرم چقدر گريه كردي و من و بابايي هم پشت  در اتاق گريه كرديم دختر گل  مامان كه اصلا غريبي كردن بلد نيست و بغل همه ميره با چه ذوقي رفت بغل پرستار و بعد از رگ گيري ديگه وقتي پرستار ميامد طرفش جيغ ميزد چقدر سخت بود ديدن گل مامان با سرم توي  دستش كه همش ميخواست از دستش بكشدش بيرون و مامان بايد مواظب...
22 آبان 1390

من ميتونم راه برم

سلام گل مامان امروز مامان اول از همه از راه رفتنت مينويسه اخه خيلي ذوق كرده كه دخترنازش ديگه داره حسابي بزرگ ميشه تا حالا راه ميرفتي اما همش دو سه قدم و خيلي هم مي ترسيدي اما ديشب ديگه كامل راه رفتن را ياد گرفتي كلي هم از اين موضوع خوشحال بودي و هي بين من و بابايي رفت و امد ميكردي ديروز 11ماه و 4روزت بود عزيزدلم  ديروز اول از همه ساعت ده رفتيم عكاسي تا عكسهاي يازده ماهگيت را بگيريم اينقدر بداخلاق بودي كه نتونستيم عكس خوبي از ت بگيريم عزيزم به مامان قول بده واسه تولدت دختر خوبي بشي ها ان موقع ديگه 2-3تا عكس نيست  با مامان و بابا هم ميخواي عكس بگيري بايد خوش اخلاق باشي و قشنگ بخندي بعدش رفتيم نمايشگاه انار بجز چندتا غرفه...
30 مهر 1390

دندان جديد

سلام امروز فقط واسه اين امدم برات بنويسم كه در امدن دندان ششمت را هم بهت تبريك بگم مامان اين مدت اينقدر نگران وضع مزاجيت بود كه ديگه متوجه مرواريد جديدت نشده بود تا اينكه ديروز مهد گفت كمي تب داري و گفت شايد داره دندان در مياره . وقتي امديم خانه به دهنت نگاه كردم و ديدم بله خانمم صاحب يك مرواريدديگه شده يادم رفت واست تعريف كنم يكشنبه شب داشتي بازي ميكردي كه يكدفعه زدي زير گريه من توي اشپزخانه بودم و پيش بابايي بودي گفتم چي شده باباگفت نميدونم الكي گريه ميكنه  اما من كه دختر طلام را خوب ميشناسم  گفتم فرنيا اهل گريه نيست چه برسه به الكي   گريه كردن و وقتي بلندت ...
19 مهر 1390

دخترم دو قدم برداشت

گل مامان، مامان اينقدر اين مدت نگران خانم گلش هست كه يادش رفت اينجا از قدمهاي جديدت بگه روز چهارشنبه وقتي 10ماه و 18روزت بود اولين قدمهاي قشنگت را برداشتي همش يكي دو قدم از كنار مامان تا بغل بابايي رفتي اما همين يعني گلم داره بزرگ ميشه و راه رفتنش تا يكي دو هفته ديگه كامل ميشه با اينكه خيلي ميترسي و بايد خيلي حواست را پرت كنيم تا بدون اينكه خودت متوجه باشي راه بري و تا مي‌بيني روي پاهات ايستادي و قدم برداشتي سريع مينشيني يا دستت را بطرف ما دراز ميكني و ديگه راه نميري اميدوارم زودتر خوب بشي و مشكل شكمت هم حل بشه و خيال مامان راحت بشه كه مشكل حادي نيست
18 مهر 1390

عزيزم مامان نگرانت است

گل مامان سلام مامان دلش ميخواد واست بنويسه اما نميدونه از نگراني چيكار كنه با اينكه خيلي ارومي و واسه همين مامان خيالش حداقل راحته كه مشكل بزرگي نداري اما مامان دلش ميخواد اصلا مشكل نداشته باشي ديروز كه بابا امد خانه اولش زدي در قندان جديدمون را شكستي بعد هم كه رفتيم دكتر توي مطب حسابي دس دسي كردي و خودت هم  ميگفتي دس دس يا شايد هم ما اينطور فكر ميكرديم كه داري ميگي بعد از دكتر هم تاخونه خوابيدي به خانه هم كه رسيديم بيدار شدي و باز بازيكردي و در ميز زير تلويزيون را شكستي و نميدونم تاچه ساعتي بيدار بودي اما اخر شب 2تاكاسه كوچيك فرني خوردي بعد هم شير بعد هم خواب شب هم يكبار بيدار شدي و بعد از شير خوردن دوباره خوابيد...
17 مهر 1390