شيرينكاريهاي ديشب
ديروز عمو فريدون مهمانمان بودند و تو بخاطر بازي با پسرعمو اصلا حاضربه خواب نشدي عصر هم رفتيم خانه چندتا از فاميلها واسه عيد ديدني و فقط 1ساعت توي راه خواب بودي شب ساعت ده مامان وبابا خسته بودن و ميخواستن بخوابن و فكر ميكردن خانم خانما هم كه امروز اصلا نخوابيده حتما زود ميخوابه چراغها را خاموش كرده بوديم تا بخوابي بعد از اينكه شير خوردي با اينكه چشمات داشت بسته ميشد يكدفعه چشمات را باز كردي و گفتي تتاب يعني كتاب بخونيم گفتم كتاب نه لالا ايندفعه گفتي انا(عروسكت را ميخواستي) گفتم باشه با انا بخواب بعد وسايل دكتري را نشان دادي گفتي پيس يعني بيا امپولت بزنم باز هم من گفتم نه خلاصه هر چي ميتونستي ببيني و يادت ميامد خواستي (تازه هم ياد گرفتي به هرچيزي اشاره ميكني ميگي اون) و من بهت ميگفتم نه فقط لا لا بعد ديدي نميشه يكدفعه دستات را باز كردي(يعني بغلم كن) سرت را كج كردي و براي مامان ناز كردي ديگه نتونستم تحمل كنم و بغلت كردم خنديدي و گفتي اون ديدم داري به كتابت كه ديروز واست خريده بودم اشاره ميكردي اي دختر شيطون بلدي چطوري به خواسته هات برسي
خلاصه كه بلاخره ساعت 11شب رضايت به خواب دادي
خانمي نميدونم كي بهت اين چيزها را ياد ميده كه با ناز كردنهات دل مامان را نرم كني و بخنداني