فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

بازم مينويسم

سلام گل دختر مامان  بخاطر عروسي خيلي وقت نميشد عكس واست بگذارم اما امروز با دوربين تكاني امدم سراغ وبت اول از همه از ده بابايي مينويسم كه رفتيم و خانمي خيلي ذوق داشت براي اسبها ادامه مطلب يادتون نره يادتونه گفتم رفتيم نمايشگاه كتاب و انجا خانمي از بس شيطوني كرد گرسنه شد و خودش درخواست غذا كرد و با كمك اقايي كه داشت چمنها را اب ميداد همه غذاش را خورد؟ اين جا فرنيا نشست و گفت غذا ميخواد و مامان با خوشحالي ظرف غذاي فرنيا را اماده ميكرد كمي كه غذا خورد رفتيم پيش اقاي باغبان كه به چمنها اب ميداد بعد رفتيم دنبال گربه ها و پرنده ها اين قسمت نمايشگاه واسه فرنيا كلي كيف داشت!!! روزي كه ميخواستيم كار...
10 تير 1391

شنبه روز خوبي نبود

گل مامان روز شنبه كه از سركار برگشتم مربي بهم گفت كه خانمي تب شديدي داره و اين تب از بعد از الظهر شروع شده با تب بالا زود برديمت دكتر و دكتر بعد از كلي معاينه گفت فقط يك بيماري ويروسي است و هيچ دارويي لازم نداري جز تب بر و پاشويه خلاصه كه ان شب مامان تا صبح بالاي سرت بيدار بود و .... خودت هم هر يكي دوساعتي بيدار ميشدي و بيتابي ميكردي مامان هم سعي ميكرد با اب بازي وادارت كنه كمي دست و پاهات رو بشوري تا تب بياد پايين دوباره ميخوابيدي و باز با بالا رفتن تب بيدار ميشدي هيچ دارويي هم تبت را پايين نمي اورد يكشنبه هم مامان و بابايي سركار نرفتند تا مواظب خانم طلا باشند بلاخره شب تب قطع شد و تونستي چندساعتي بخوابي شنبه و يكشنبه هم اصلا چيزي نخوردي بج...
30 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير5

توي راه برگشت سري هم به ابيانه زديم روستايي قديمي با خانه هايي به رنگ قرمز و مردمي كه هنوز سنتها و لباسهاي قديميشون را حفظ كرده بودند( اين قسمتش را يواشكي ميگم اگه فكر ميكنيد بد است بگيد تا پاكش كنم )مردمش كمي بداخلاق و پولكي بودند توي مسير رفتيم پمپ بنزين ديگه بعد از ان هرجا پمپ بنزين ميديديم فرنيا ميگفت بنزين روستاي ابيانه تا رسيدن به روستا يعني حدود ساعت 10صبح فرنيا حاضر نشد ذره اي غذا يا ميوه يا بيسكويت بخوره اما انجا اش خريديم و تقريبا يك كاسه راخودش خورد هر بچه اي را هم كه ميديد ميخواست يا ان بچه با ما بياد يا فرنيا باهاشون بره اين هم عكس هنرنمايي بابا از ابيانه نزديكيهاي تهران فرني...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير4

روز يكشنبه هم با خانواده عموي ماماني رفتيم بيرون جاي همتون خالي نهار مهمانشون بوديم تا رسيديم فرنيا رفت سراغ جعبه شيريني قربون دخترم برم خيلي گله تا اجازه نديم دست نميزنه فرنيا و نيكي نوه عموي مامان نيكي هم خونشون تهران است و امده بود خانه مامان بزرگ و بابابزرگش و ماجرايي داشتيم با اين دوتا اين جا هم شاهد دعواي فرنيا و نيكي سرعروسك نيكي است كه بدون اين عروسك خوابش نميبره عصر هم رفتيم خانه دايي مامان دختر دايي مامان تازه يك فرشته كوچولو خدا بهش داده دقت كنيد واكنش فرنيا را وقتي من ني ني را بغل كردم (ببخشيد عكاسي بابايي خوب نيست ولي پاهاي فرنيا پيداس كه خانم خانما تا ديد ني ني بغل منه زود امد كه بغلش كنم)...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير3

روز شنبه رفتيم ميدان امام امان از دست فرنيا و بابايي كه فرنيا هرچي ببينه ميخواد و بابايي كه هرچي فرنيا بخواد ميخره اين هم همان اول بازار فرنيا اين عروسك را ديد و بابايي براش خريد خودش اين اسباب بازي را برداشت وقتي ديد من نميگذارم بابايي براش بخره ... داد به اقاي فروشنده و گفت اقا بازش(جملات فرنيا فعل نداره) بعد عصرش هم رفتيم خيابان ظفر اما توي راه يك پارك ديديم و رفتيم اب بازي فرنيا اب بازي را خيلي دوست داره اما اين مدل اب بازي را فقط توي بغل ماماني دوست داره     ...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير2

جمعه عصر رفتيم باغ خاله جون اولين عكس با شوهر خاله فرنيا به همه پسر بچه ها ميگه داداش و به مردها ميگه اقا اما هراقايي را دوست داشته باشه ميگه عمو به شوهر خاله مامان هم ميگفت عمو اين جا ميخواست ژيمناستيك كار كنه (كاري كه هروقت انجام ميده من كلي ميترسم)اما چون كفشهاي ماماني را پوشيده بود ديگه كنترل پاهاش را نداشت بعد هم رفت چوب اره كنه واسه اتيش كه باهاش چاي درست كنيم فرنيا به اره ميگفت چاقو داشتيم توي باغ ميچرخيديم ديديم فرنيارفت روي پتو دراز كشيده كلي بهش خنديديم فكر كنم خيلي خسته شده بود از بعد از رفتن ان تورهاي توي پارك هرجا بتونه درخواست بالا رفتن ميكنه اينجا هم كه درخت فراوان بود مخصوص بالا رفتن ...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير

شيطون ميخواست سوييچ ماشين را بندازه بيرون!!! اينجا ديگه حسابي خسته شده بود تا براي استراحت مي ايستاديم گريه ميكرد و حاضر نبود سوار ماشين بشه اين هم قابل توجه دوستاني كه همش ميگن چجوري فرنيا اينقدر اروم توي صندليش ميشينه فردا صبح اولين كاري كه كرديم رفتيم باغ پرندگان فرنيا به اين الاچيقها ميگفت خونه فرنيا توي خانه با بابايي و علي پسرخاله ماماني فرنيا هرجا اب ميديد ميخواست بره توش يا دستش را بزنه بهش ببينيد چه تلاشي هم ميكنه دستش به اب برسه از باغ تا پاركينگ را سوار كالسكه شديم و اين هم اسبه مهربون كالسكه است خوشحالم كه فرنيا از اسب يا بقول خودش ابس نمي ترسه اين هم چندتا عكس از هنرنمايي ب...
17 خرداد 1391

جمعه گردي 5/4/91

از اين طنابها ميرفت بالا و من بيچاره داشتم از ترس ميمردم نيافته تازه خانم رفته بالا ميخواد از ميله اخري هم بره بالا و از انور بياد پايين كلي جيغ زده من اوردمش پايين شب هم رفتيم شهروند بوستان كلي منتظر مونديم تا از اين چرخ دستيها يكي پيدا كنيم تا خانم خانما سوار بشن اخه بچه اين چه وضع نشستن توي ماشين است؟! ...
10 خرداد 1391

شيطنتهاي فرنيا

در حال كمك به ماماني رفته  لباس كثيفاش را اورده ريخته ماشين لباسشويي كه و ميخواست كمك ماماني كنه!!!! (من لباسهاي فرنيا را با ميني واشر ميشورم و فقط براي لباسهاي خودمان و پرده و ... از ماشين لباسشويي استفاده ميكنم) يك روز ديديم فرنيا رفت اتاقش و خيلي اروم و صداش نمياد ديديم بلللله بعد كه ديد ما داريم نگاهش ميكنيم دوباره همه را برگردوند سرجاش دخترم خرابكاري كه نميكرد داشت كشو لباسهاشو مرتب ميكرد     ...
10 خرداد 1391