مسافرت به روايت تصوير2
جمعه عصر رفتيم باغ خاله جون
اولين عكس با شوهر خاله
فرنيا به همه پسر بچه ها ميگه داداش و به مردها ميگه اقا اما هراقايي را دوست داشته باشه ميگه عمو به شوهر خاله مامان هم ميگفت عمو
اين جا ميخواست ژيمناستيك كار كنه (كاري كه هروقت انجام ميده من كلي ميترسم)اما چون كفشهاي ماماني را پوشيده بود ديگه كنترل پاهاش را نداشت
بعد هم رفت چوب اره كنه واسه اتيش كه باهاش چاي درست كنيم فرنيا به اره ميگفت چاقو
داشتيم توي باغ ميچرخيديم ديديم فرنيارفت روي پتو دراز كشيده كلي بهش خنديديم فكر كنم خيلي خسته شده بود
از بعد از رفتن ان تورهاي توي پارك هرجا بتونه درخواست بالا رفتن ميكنه اينجا هم كه درخت فراوان بود مخصوص بالا رفتن
توي باغ خاله اين وقت سال جز گوجه سبز و توت ديگه چيزي نبود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی