فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

فرشته کوچولو

من برگشتم

سلام عسل ماماني ببخشيد خيلي وقته واست ننوشتم از قبل از شبهاي احيا ولي امروز امدم دوباره برات نوشتن را شروع كنم اولا كه شبهاي احيا خيلي گل دختر بودي و زود ساعت 10و نيم ميخوابيدي تا مامان بتونه توي مراسم شبهاي احيا شركت كنه و صبح هم با اينكه بيدار بودي و با هم ميرفتيم مهد اما پشت سر مامان گريه نميكردي فقط اگه مامان هوس ميكرد باهات خداحافظي كنه انوقت پشيمون ميشدي ولي بعد از دفعه اول براي روزهاي بعدي تا ميرسيدي مهد دست مامان را ول ميكردي و حتي منتظر نميموندي بيان بغلت كنند از پله ها ببرنت خودت ميرفتي سراغ پله ها و ميخواستي بري بالا و مامان هم جلوي خودش را ميگرفت كه باهات خداحافظي نكنه توي ماه رمضان چند باري برديمت پارك توي پستها قبلي بر...
4 شهريور 1391

اولين مقصد بندر تركمن

اين جا كنار درياي بندر تركمن است اصلا مثل سواحل استان گيلان و مازندران تميز و قشنگ نبود و با اينكه محل شنا داشت اما اصلا مناسب شنانبود اين هم دختر من كه براي اولين بار دريا را ميديد و زياد هم خوشش نيامد و درواقع خيلي هم از دريا ميترسيد وقتي رسيديم اول كمي گشتيم بعد كه دنبال جا براي اسكان بوديم خيلي طول كشيد تا جايي را پيدا كنيم و اين هم  دختر طلاي مامان بعد از پيدا كردن يك خانه خوب و راحت كه صاحبش يك خانم سني خيلي مهربان و تميز بود بعد غروب رفتيم قايق سواري كه توي يك جزيره پياده ميكرد و انجا قبلا يك روستاي مسكوني بوده اما الان فقط يك كارخانه شيلات انجا بود و بخاطر نبود اب و ديگر امكانات سكنه اي نداشت اما وقتي رسيديم به ج...
4 شهريور 1391

فرنيا در پارك

یک روز با بابایی توی خانه حوصله مون سررفته بود گفتیم بریم بیرون هم فرنیا بازی کنه و خسته بشه شب راحت بخوابه هم خودمون یک هوایی بخوریم نتیجه این عکسها شد اما بگم چه بلایی فرنیا با گرسنگیش سرمون اورد فرنیا از ظهر چیزی نخورده بود و نمیدونم چرا میلش به هیچی نمیکشید نه سوب نه پلو نه شیرینی ونه .....دقیقا دم اذان مغرب یکدفعه فرنیا گرسنه شد ان هم از نوع عجله ای پشت سرهم بدون وقفه تکرار میکرد دنت دنت دنت ما هم مجبور شدیم سریع سوار ماشین بشیم بریم مغازه حالا خوب بود ان نزدیکیها سوپرمارکت بود هنوز دنت از دهنش پایین نرفته بود ایندفعه شروع کرد: آش آش آش و باز هم خدا را شکر دم اذان بود و ماه رمضان و اش همه جا موجود بود حالا اش خریدیم و...
17 مرداد 1391

عکسهای خانم طلا مامان

سلام گل مامان اول از همه بگم بابایی بهتر شده و امروز رفت سرکار و دیشب هم با اینکه هنوز حالش کاملا خوب نشده بود اما واسه اینکه دلش واست تنگ شده بود باهات بازی کرد و ازت عکس گرفت که شما هم مثل اینکه اینو فهمیده بودی و خیلی شیرین کار ی میکردی اول از همه اینکه با تلفنت زنگ میزدی و میگفتی الو ببشید ببیستان؟ الو ببشید مریضه از این حرف زدنت فیلم هم گرفتیم ولی مامانی بلد نیست چجوری فیلم توی وبت بگذاره اما این هم از عکسها دیشب اول كلي با كارتها و پازلهات بازي كردي بعد هم همه را همانجوري ول كردي و رفتي روي زمين خوابيدي اخه اينجا جاي خوابيدن است؟!!! اينجا هم داشتي به دايناسورت نونو ميدادي(شما به مي مي ميگي نونو از كجا اين ك...
17 مرداد 1391

افطاري سال 91

سلام ماماني ديروز از خانه براي اولين بار به نت وصل شدم و برات عكس گذاشتم ان هم از زماني استفاده كردم كه خانمي با بابايي رفته بوديد پارك اما تا امديد ديگه اجازه ندادي ادامه بدم و بقيه عكسها را امروز صبح قبل از امدن سركار گذاشتم و حالا هم يكسري ديگه اضافه ميكنم الان توي شركت هستم اينها عكسهاي 5ماه رمضان است كه از طرف شركت بابايي افطاري هتل هما دعوت بوديم اين جا فكر ميكنيد فرنيا با قاشق چي ميخوره غذا؟!! نه بابا ابه بعد از افطاري اولين نفري كه رفت بالاي سالن و بقيه بچه ها هم دنبالش خانم خانما بود بعد براي شام رفتيم توي فضاي باز  همان اول فرنيا رفت سراغ اب بازي و لباسهاش را خيس كرد من هم از ترس اينكه دوباره لباسهاشو ...
11 مرداد 1391

ادامه عکسها

روز يكشنبه خانه دوست بابايي افطاري دعوت بوديم قبل از رفتن به خانه انها رفتيم خانه بي بي يك سري زديم این بی بی خانه اش کرج است قبلا همسایه مامان بزرگ بوده بعدا امده اینجا و ما گاهی بهشون سر میزنیم تو خیلی توی خانه اش شیطونی کردی و مثل اینکه خیلی گرسنه بودی چون تا رسیدی گفتی نان پنیر و بی بی هم گفت چون شما روزه اید من از فرنیا پذیرایی میکنم خلاصه که خیلی شیطونی کردی اما حاضر نشدی عکس بگیری این هم نتیجه اصرار ما:   ...
11 مرداد 1391

بازم عکس9/5/91

جمعه اماده شدیم بریم برای فرنیا گلی کفش بخریم اخه همه کفشهاش واسش کوچیک شده میدونید ازکجا فهمیدیم  وقتی میخواستیم بریم بیرون فقط دمپاییهاشو میخواست ما فکر میکردیم انها را دوست داره ولی بعد دقت کردیم دیدیم نه بابا انگشتاش توی کفش راحت نیست  اماده شدیم بریم که یک برنامه قشنگ گذاشت نشستیم خانمی برنامه اش را ببینه بعد بریم توی راه پارک دیدیم و فرنیا تاب بازی دلش خواست رفتیم پارک و فرنیا خانمی حسابی بازی کرد    بعد ساعت شد ٢ظهر و فرنیا گشته شد غذاش را توی ماشین دادیم و نتیجه اینکه کفش نخریدیم  توی برگشت رفتیم فروشگاه تا حداقل خرید خانه را انجام بدیم یکدفعه دیدیم فرنیا چه ارومه نگاهش کردی...
11 مرداد 1391