فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولو

ماجرای داندانپزشکی

٥شنبه مامان نوبت داندانپزشکی داشت (بله تعجب نکنید روز اربعین، دکتر روز چهارشنبه نتونست بیاد نوبتها را به 5شنبه منتقل کرد) با فرنیا و بابایی رفتیم اینقدر این خانم خانما انجا زبان  ریخت که دستیارهای دکتر و منشی عاشق فرنیا شدند و بیچاره مامان درد داندانپزشکی راکشید و فرنیا جایزه هاش را دریافت کرد فرنیا و گوشواره و النگو   یک روز که بچه همسایه امده بود خانه ما مادرشون زحمت کشیدن و برای بچه ها کلم بروکلی و سیب زمینی اب پز و کاهو اوردن و مامان انجا کشف کرد که فرنیا عاشق کلم بروکلی است واسه همین فرداش رفت خرید و حالا دیگه هر روز واسش میپزه و فرنیا هم کاهو میخوره هم کلم اینجاداره تلویزیون نگاه میکنه و سبزیجات میخوره و النگو و گ...
15 دی 1391

ماجراهای چند روز گذشته

عسل مامان توی هر هرحله از زندگی شما فکر میکنم این مرحله شیرین ترین زمان است و وقتی بزرگتر بشی دیگه به این جالبی نیست و ممکنه برام خسته کننده بشی اما هر روز شیرین تر از روز قبل هستی اولین لبخندی که برام زدی اولین کلمه(اقو) که گفتی و بعد بزرگتر شدی اولین قدمهات اولین کلمات با مفهوم اولین بار که مامان گفتی و یادمه توی آتلیه عکاسی بود برخلاف بچه های دیگه اول مامان گفتی بعد بابا را یاد گرفتی و اولین جملاتی که بکاربردی بعد دویدنهات و شیطونیهات و حالا این روزها مهربونیهات و اصطلاحات قشنگ نمیدون برای روزهای اینده چی توی استین داری تا مامان را غافلکیر کنی از کارتونها و شخصیتهای کارتونی عاشق میکی موس شدی یک روز رفتیم بیرون و توی راه از جلوی...
15 دی 1391

شب یلدا

مثل هرسال شب یلدا با عموها و عمه خانه عزیز جمع شدیم امسال به مناسبت تولد فرنیا شام را من تهیه کردم و قرار شد عصر بریم اما از ساعت 5تا 8:30شب توی ترافیک بودیم و تا رسیدیم فقط غذاها را گرم کردیم و شام خوردیم و از بس خسته بودیم عکس گرفتن یادمون رفت و تنها بعد از شام بود که بابایی چندتا عکس گرفت که خوب چون دسته جمعی و از سفره خالی بود نمیشه عکسهاشو اینجا گذاشت یعنی عکس تکی از فرنیا نداشتیم اما شب قبلش رفتیم اتلیه و چندتا با دکور یلدا گرفتیم این هم عکسهاش این سه چرخ را فرنیا خیلی دوست داره و ان سطل هم که هدیه زندایی و دایی برای تولد فرنیا بود که چون خوشگل و رنگی بود بردیم دکور خوشگلی باشه قبل از اینکه بریم عکاسی رفتیم بیرون و فرنیا یک...
8 دی 1391

ادامه عکسها

  فرنیا برای بار اول بود که با یک بچه الاکلنگ سواری میکرد و تا ان روز یک طرف بازی من یا بابایی بودیم خلی کیف میکرد که با سینا بازی میکنه و بالا و پایین میره میخواستیم بریم که گفت یکبار دیگه و وقتی امدیم توی کشتی گفت مامان رانندگی کنه توی فروشگاه با ان سبد خرید خودش یک قطار اسباب بازی برداشت توی خانه حسابی باهاش بازی کرد و ذوقش را کرد بهش گفتیم دست نزن بگذار خودش حرکت کنه خیلی سعی میکرد به حرفمون گوش بده دستاش را ببینید که سفت پاهاش را گرفته اما حالا دیگه خبری از ان حرف گوش کردن نیست بیچاره قطاره یک روز هم خاله گفت بریم کوه صفه رفتیم اما حسابی یخ زدیم و زود برگشتیم موقع رفتن فرنیا خواب بود   ...
8 دی 1391

سلام عزیزم

سلام گل مامان هماانطور که بابایی گفت اینترنت اداره شرکت مامان قطع شده و از انجا نمیتونم هر روز برات اپ کنم وقتی هم می رسم خانه دیگه دلم نمیاد باز برم سراغ لب تاب و به نظرم پیش دختر گلی بودن و بازی کردن خیلی واجب تر از اپ کردن وبلاگت است الان هم ساعت 7:30 صبح است و شما خوابی امدم برات بنویسم پس سریع میرم سراغ عکسها و شیرین زبونیهات اول عکسهای اصفهان در ادامه مطلب عکسها را ببینید اول عکسهای اصفهان اینجا خانه دایی مامان است پسردایی تازه بابا شده بود و از خوش شانسی ما اصفهان بودیم و تونستیم جز نفرات اولی باشیم که نی نی را میبینیم اما بخاطر یاداوری روزهای مشابه اصلا مامان یادش رفت از نی نی ناز عکس بگیره این عکس فرنیا هم کار بابایی اس...
8 دی 1391

مهمانی سه شنبه شب

از وقتی دایی عروسی کرده هر دفعه میاد تهران یک نفر مهمانی پاگشا برگزار میکنه و ما را هم دعوت میکنند  این دفعه هم رفتیم خانه خواهر کوچیکه زندایی و از انجایی که خواهر و برادرهای زندایی بچه های همسن فرنیا دارند خیلی به فرنیا خوش میگذره توی پست قبلی نوشته بودم عکسهای مسافرت اصفهان را میگذارم اما چون این مهمانی تازه بود بهتر دیدم اول  این عکسها را بگذارم البته اینو هم بگم این هفته وهفته قبل سرکار حسابی سرمون شلوغ است واسه همین به دوستان وبلاگی کمتر سرزدم و اینجا هم کمتر نوشتم ایشالله بعد از برگزاری جلسه شرکت و کمتر شدن کار بیشتر مینوسم خوب بریم سراغ عکسها اینجا اماده شدیم بریم مهمانی تمیز و مرتب و شانه کرده ...
24 آذر 1391

فرنيا و شغلهاي مختلف

فرنيا خانم خواننده ميشود اين راديو سفري است كه فرنيا تبديلش كرده به ميكروفون اينجا هم دختر من شده فوتباليست البته كمي كه دقت كنيد توپهاي حبابي را خواهيد ديد چه ذوقي هم ميكنه خوب يك خواننده خوب معمولا خوب هم مينوازد درسته؟ فرنيا واسه عروسكا قصه ميگه البته واسه جمع كردن عروسكها بابايي كمك كرده اما بعدش خود فرنيا براشون قصه ميگفته و يك هنرپيشه عالي كه صد البته همه بچه ها هنرپيشه هاي درجه يكي هستند اينجا داشت با دستكشهاي فر كه شكل پيرمرد و پيرزن هستند بازي ميكرد من انها را دستم كرده بودم و فرنيا باهاشون حرف ميزد (با عرض معذرت باز بابايي عكس گرفته و عروسكها معلوم نيستند) ولي اينقدر ذوق ميكرد كه دلم نيو...
20 آذر 1391

مهد جديد فرنيا

٥شنبه بلاخره فرنيا را بردم مهد جديد براي يك هفته ثبت نام كردم تا ببينم چجوريه 5شنبه كه خيلي خوب با مهد كنار امد و حسابي هم بهش خوش گذشته بود اماديروز كه بردمش مهد ازش راضي بود و ميگفت خيلي راحت با همه بچه ها حرف ميزده و بازي ميكرده حتي خودش از مربي كه داشته به بچه ها چوب شور ميداده درخواست چوب شور كرده اما خوب غذا نخورده و وقتي هم كه امديم خانه كمي بد اخلاقي ميكرد نميدونم ربطي به مهد داره يا نه فقط موندم تا اخر هفته چه تصميمي بگيرم مهدش بد نيست اما توي همين دو روز 2مورد به چشمم امد اول اينكه اصلا موهاي فرنيا را شونه نميكنند و ديگه اينكه صبحها مربي بچه ها را تحويل نميگيره و يكي از نيروهاي خدماتي انجا فقط حضور داره و خودمان بچ...
7 آذر 1391

كادوهاي تولد

روز تولدت اصلا به يادم نبود كه از هديه هايي كه بهت دادن عكس بگيرم اما وقتي توي وبلاگ دوستان ديدم عكسهاي هديه ها را گذاشتن من هم گفتم يادگاري خوبيه و توي خانه خودمان بعد از چند روز كه از تولدت گذشته بود از هديه هايي كه برات اورده بودن عكس گرفتم  بابايي از چهارشنبه به مامان گفت كه شيريني بخره تا روز تولدت  توي شركتشون شيريني بده مامان هم  براي محل كار خودش هم شركت بابايي شيريني خريد و يكي از همكارهاي بابايي يك عروسك خوشكل برات اورد كه هنوز بهش ميگي تولد و دوتا از دوستاي مامان هم دوتا اسباب بازي برات اوردن عكسهاي هديه هات را توي ادامه مطلب ميگذارم ادامه مطلب يادتون نره اول هديه مامان و بابا كه يك گر...
7 آذر 1391