فرنيا در پارك
یک روز با بابایی توی خانه حوصله مون سررفته بود گفتیم بریم بیرون هم فرنیا بازی کنه و خسته بشه شب راحت بخوابه هم خودمون یک هوایی بخوریم نتیجه این عکسها شد
اما بگم چه بلایی فرنیا با گرسنگیش سرمون اورد فرنیا از ظهر چیزی نخورده بود و نمیدونم چرا میلش به هیچی نمیکشید نه سوب نه پلو نه شیرینی ونه .....دقیقا دم اذان مغرب یکدفعه فرنیا گرسنه شد ان هم از نوع عجله ای پشت سرهم بدون وقفه تکرار میکرد دنت دنت دنت ما هم مجبور شدیم سریع سوار ماشین بشیم بریم مغازه حالا خوب بود ان نزدیکیها سوپرمارکت بود هنوز دنت از دهنش پایین نرفته بود ایندفعه شروع کرد: آش آش آش و باز هم خدا را شکر دم اذان بود و ماه رمضان و اش همه جا موجود بود حالا اش خریدیم ولی مگه صبر میکرد سرد بشه دهن بازش طرف قاشق اش داغ بود خلاصه توی هر چی دم دستمون بود آش ریختیم تا سرد بشه هیچی خلاصه اصلا افطار خودمان یادمان رفت بعد از مراسم آش خوران فرنیا هم برگشتیم خانه و تازه انموقع فرنیا با خیال راحت نشست و پلو خورد