فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولو

اب بازی توی حیاط خانه مامان بزرگ

دیروز اول توی حیاط اب بازی کردم مامان خوشش امد و داشت ازم عکس میگرفت که یکدفعه رگبار بهاری باریدن گرفت اینقدر قشنگ بود من برای اولین بار باران دیدم اخه توی تهران برف و تگرگ دیدم اما هیچوقت نشد باران ببینم اخه زمانهای بارانی یا توی مهد بودم یا خواب بودم اما تجربه باران خیلی قشنگ بود تازه با مامان زیر باران هم رفتم  و وقتی باران روی صورتم میریخت ذوق میکردم و بدو بدو خودم را به زیر سقف میرسوندم شب هم باخاله رفتیم یک پل خوشگل را دیدیم ازش ابشار میریخت پایین (ابشار مصنوعی رود کارون ) وای قایق هم سوار شدیم ولی بخاطر من و پارسا و سینا از زیر ابشار رد نشدیم فقط از کنارش رفتیم اخرش  هم رفتیم بیرون شام خوردیم من هم حسابی گرسنه بودم و یک عا...
9 فروردين 1391

اولین عکسهای سال 91

لحظه سال تحویل بقیه عکسها توی ادامه مطلب توی حیاط منتظر بودیم دایی بیاد من هم داشتم بازی میکردم اخه دایی رفته بود زندایی رابرای اولین بار بیاره خانه مامان بزرگ این هم عکس من و دایی خودم بهش گفتم دم در بشینه بعد هم منتظر ماندم تا مامان از ما دوتایی عکس بگیره این هم با خاله مامان این خاله خونشون اصفهان است این قد با پسرهاش بازی کردم البته پسرخاله ها خیلی بزرگن من را بردن بیرون اینقده خوب بود من هم بلدم عیدی بدم این هم عکسی که واسه مامان بزرگ عیدی بردم این اولین تفریح ما در سال جدید بود با خاله ها و دایی رفتیم شوشتر مامان بیا بغلم کن اینقدر عکس نگیر بسه دیگه اه نمیگذارن بازی کنم همش ازم عکس میگی...
7 فروردين 1391

اخرین عکسهای سال 1390

تاب هدیه مامان بزرگ است خیلی تاب بازی خوبه این ماهی قرمز را اینقدر گفتم ماهی ماهی تا بلاخره مامان مجبورشدواسم بخره اوووووووووو دو هفته قبل ازعید بود که واسم خرید دارم تلویزیون نگاه میکنم و اینقدر غرق تلویزیون هستم که حواسم نیست پام هنوز توی دستم است این هم از یک جهت دیگه مامان ازم عکس گرفته اگه گفتید روی چی نشستم و تلویزیون میبینم؟؟؟   این باباییه خیلی مبل راحتیه!!!!!   این هم اخرین عکس سال 90 شب ساعت 11 بود که مامان سفره هفت سین را اماده کرد برای صبح اما من اصلا دوست نداشتم انموقع شب عکس بگیرم ...
7 فروردين 1391

امروز 6فروردین 91

از امروز چون بابایی برگشته تهران و من و مامانی پیش مامان بزرگ ماندیم هر روز برای بابایی عکس میگذارم البته مامانم ازم عکس میگیره و بجای من این کار را انجام میده عکسهای اسفند و سفره هفت سین را بعدا مامان میگذاره این هم عکسهای امروز بعد از بیدار شدن از خواب و درحال صبحانه خوردن و دیدن کارتون ...
6 فروردين 1391

عكسهاي بهمن ماه

ديروز بابايي سراغ عكسهات را ميگرفت خوب من هم ديشب وظيفه بازي كردن و سرگرم كردنت را به بابا سپردم تا بتونم برم سراغ لب تاب و عكسهات را اماده كنم يك روز همين جوري با بابايي و خاله كوچيكه رفتيم بيرون بگرديم كه برخورديم به ابشار تهران دقيق نميدونم كجا بود اما خيلي قشنگ بود و بخاطر زمستان ابشارش تعطيل بود ( اخه ابشار مصنوعي بود و بخاطر سرما سيستم جريان اب مجموعه را خاموش كرده بودند) اين جا فرنيا خانم داره غذا ميخوره فرنيا سوار سه چرخه اش ميشه و... موهاش را شانه ميكنه و ... حالا اماده است تا ازش عكس بگيريم يكدونه ام ايستاده و درتمام اين مدت مثلا داشت غذا هم ميخورد واسه اينه كه پيش بند بسته اما غذا كجاست!!!!!!!...
15 اسفند 1390

اتفاقات جديد و خوش

سلام امروز امدم ديگه خانه كاملا مرتب شده و مراسم خواستگاري و عقد دايي هم تمام شده حالا ديگه همه چيز به روال عادي برگشته و مامان وقت كرده عكسهات را از روزي كه امديم خانه تا عقد دايي واست بگذاره اول تميز كردن خانه جديد بعد شيطنتهاي جديد توي خانه جديد توي محضر هستيم كنار حلقه عروس ايستادم دارم نان پنير ميخورم همش ميخوام به همه چيز دست بزنم مامان نميگذاره!!!! نانم ديگه پنير نداره اما مامان اصلا حواسش به من نيست حوصله من داره سر ميره اجازه نميدن شيطوني كنم جمعه مهمان داشتيم اينقده خوب بود ياسمين امده بود پيشمون با زندايي  تازه زن عموي ياسمين واسه من هم اين لباسي كه تنمه را هديه اوردن دستشون درد نكنه خيلي خوشگل...
23 بهمن 1390

لباس هاي جديد

جمعه رفتيم پارك ملت و باغ وحش و عكسهاش را ديدي بعد از پارك رفتيم واست لباس خريديم و اين هم عكسهاش اين لباسها را هم بابايي ديروز از سركار اورد گفت دوستش اقا رضا برام خريده اقا رضا يك روز بيا خانه ما تا از ت تشكر كنم خيلي لباسهاي خوشگلي ان اندازه اندازه هم هست ...
18 دی 1390

فرنيا در باغ وحش پارك ملت

انجا همه جور حيواني بود اما بع بعيها خيلي خوب بودند بهشون غذا هم دادم بع بعي اينو هم بخور ديگه ميخواهيم بريم اين هم من و بابايي (بابايي همش از من و مامان عكس گرفت موقع برگشتن مامان چندتا عكس از من و بابايي گرفت بابايي ميگه اين كلاه پيرمردهاست نميدونم چرا خودش ميپوشه يعني پيرمرد شده؟!!!) ...
17 دی 1390