با زهم با فرنيا
روز سه شنبه همانطوري كه گفتم از جشن مهد كه امدي خانه تب داشتي اما شب ديگه حسابي تبت رفت بالا و تا صبح بالاي سرت بودم و پاشويه ات ميكردم ميخواستم چهار شنبه برم سركار اما ديدم تب شما قطع نشد واسه همين با هم مونديم خانه خدا را شكر از جمعه ظهر ديگه تب نداشتي و فقط بيحال بودي و ديشب براي اينكه غذا بخوري برات ماكاروني درست كردم چون توي اين يكي دو روز هر چي اش و سوپ و غذاهاي مناسب برات درست كردم اصلا حاضر نشدي لب بزني و فقط چند قاشق پلو ميخوردي فقط پلو سفيد اما ماكاروني را خوردي اما واسه اينكه كمي سرحال بيايي هر روز رفتيم بيرون گاهي با بابايي گاهي هر سه تايي با هم. روز جمعه هم خاله كوچيكه با ما بود يك كار بد كه ميكني اينه كه وقتي غذا...