فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

با زهم با فرنيا

روز سه شنبه همانطوري كه گفتم از جشن مهد كه امدي خانه تب داشتي اما شب ديگه حسابي تبت رفت بالا و تا صبح بالاي سرت بودم و پاشويه ات ميكردم ميخواستم چهار شنبه برم سركار اما ديدم تب شما قطع نشد واسه همين با هم مونديم خانه خدا را شكر از جمعه ظهر ديگه تب نداشتي و فقط بيحال بودي و  ديشب براي اينكه غذا بخوري برات ماكاروني درست كردم چون توي اين يكي دو روز هر چي اش و سوپ و غذاهاي مناسب برات درست كردم اصلا حاضر نشدي لب بزني و فقط چند قاشق پلو ميخوردي فقط پلو سفيد اما ماكاروني را خوردي اما واسه اينكه كمي سرحال بيايي هر روز رفتيم بيرون گاهي با بابايي گاهي هر سه تايي با هم. روز جمعه هم خاله كوچيكه با ما بود يك كار بد كه ميكني اينه كه وقتي غذا...
30 شهريور 1392

جشن مهد کودک

 چند هفته پیش هلیا با مامان باباش داشتند میرفتند بیر ون و شما پرسیدی کجا میرید گفتند میخوان برن نمایش عروسکی  وقتی بابا امد و فهمید گفت خوب ما هم بریم و در تماس تلفنی بابایی با بابای هلیا فهمیدیم نمایش ساعت 6هرروز است خیلی خوب بود البته شما اولش از تاریک شدن صحنه و صدای زیاد بلندگوها ترسیدی ولی کم کم خوشت امد و نتیجه این شد که دیگه ما هرجا دنبال نمایش عروسکی ویژه خانم گلم میگردیم اینبار هم فرهنگ سرای نور یک نمایش داشت که روز دوشنبه رفتیم البته از نظر ما بزرگترها خیلی جالب نبود اما شما خیلی خوشت امد و خندیدی این بار ما به هلیا خبر دادیم و انها هم با ما امدند و من به مامان نیکان دوست مهدکودکی ات هم خبر دادم و نیکان هم با مامانش امد ...
28 شهريور 1392

روزانه هاي فرنيا

شنبه رفتيم رستوران پديده توي مركز خريد اريكه ايرانيان من كه اصلا خوشم نيامد فضاش قشنگ بود ولي نميدونم چرا خوشم نيامد البته با وجود گل دختري بهمون خوش گذشت يك موسيقي ارام گذاشته بودند و فرنيا بعد از غذا حسابي رقصيد انهم باله نميدونم از كجا ديده و ياد گرفته اما حركاتش جوري بود كه انگار جايي ديده خلاصه كه اگه از مهد بپرسم و بگن انجا هم اموزشي نبوده قطعا دختر من در زمينه رقص باله يك استعداد خدادادي داره من رفته بودم از سالاد بار سالاد بيارم ديدم فرنيا همه چيز را روي صندلي غذاي خودش گذاشته ترسيدم بريزه يكي از بشقابهاي سالاد را برداشتم اينجا داشت اعتراض ميكرد چرا برداشتم ميگفت ميخوام ميزم شلوغ باشه ديشب داشتم لوبيا خرد ميكردم فرن...
25 شهريور 1392

34ماهگي گل زندگيمون مبارك

عزيز دلم امروز 34ماهه ميشي ميدوني خيلي ارزوها توي دلم واست دارم و اميدوارم خدا تك تكشون را براورده كنه از كوچيكترينشون كه خريد خواسته هاي تو است تا بزرگترينشون يعني سعادتمندي و خوشبختي‌ات تا هميشه عزيزم هر روز كه به عقب نگاه ميكنم دلم براي روزهاي گذشته تنگ ميشه و نگاهم به اينده فقط ديدن بالندگي و بزرگي تو است اما در تمام اين زمانها يك چيز را خوب ميبينم ان هم شيريني هر لحظه زندگي با وجود تو است تفاوت زيادي است بين روزهاي قبل از دنيا امدنت و حالا كه كنارمون داري بزرگ ميشي اين تفاوت قابل بيان نيست يك دنيا تضاد كنار هم ميدوني مادر بودن تمامش استرس و نگراني است اما دركنارش يك عشق و شيريني خاصي كه فقط يك مادر ميتونه اين حس را لمس كنه و بچشه...
25 شهريور 1392

پنجشنبه 21شهريور

روز پنجشنبه من و فرنيا تنها خانه بوديم و هليا دختر همسايه كه همبازي فرنيا است خواب بود فرنيا هم همش بهانه ميگرفت بره خانه انها من هم ديدم نمياد داخل گفتم بيا بيرون بازي كن فرنيا كلي از اين پيشنهاد استقبال كردو بلاخره هم هليا بيدارشد و به فرنيا پيوست اينجا فرنيا جلوي در خانه ايستاده البته اينجا ديگه هليا هم بيدار شده بود و امده بود با فرنيا بازي كنه بعد عصري هم با بابايي رفتيم نمايشگاه مادر وكودك و نوزاد عكسها توي ادامه   وسايل بيشتر بدرد نوزاد ميخورد اما قسمت وسايل بازي خيلي خوب بود همه توليد كنندگان وسايل بازي قسمتي از غرفه هاشون را به بازي بچه ها اختصاص داده بودند اين غرفه خيلي بامزه بود جز سرويس ...
24 شهريور 1392

جمعه 22شهريور

روز جمعه هم رفتيم خانه عزيز كه جوجه اردك عزيز را ببريم انجا بگذاريم و بياييم تا رسيديم فرنيا و بابايي رفتن سراغ گل افتابگردان نمايشي چاقو را دادن دست فرنيا تا مثلا ساقه گل را ببره حتي خودش هم از اينكه چاقو دستش است تعجب كرده بلاخره هم دختر عمه معصومه جون گل را براي فرنيا بريدن فرنيا از بزرگيش تعجب كرده بود و همش ميگفت چقدر بزرگه من كوچولو ام  گل كوچولو ميخوام اخرين عكسها از جوجه اردك براش تخمه پوست ميكنم و ايشون هم ميل ميفرمودند از فرنيا خبر ندارم اما خودم اينقدر دلم واسه جوجه تنگ شده بعد فرنيا استعداد از خودشون نشون دادند و سوپ گلبرگ افتابگردان درست كردند و بعد هم دادن همه خوردن شجاعتش زياد شده بود چاقو ميخوا...
24 شهريور 1392

يك روز قشنگ با بابابزرگ و مامان بزرگ

اين اولين عكسي است كه با مامان بزرگ و بابابزرگ گرفته  خيلي غصه ميخوردم كه از اين عكسهاي فرنيا و مامان بزرگ و بابابزرگ تاحالا توي وب فرنيا نگذاشتم اما اين پارك رفتن كمك كرد اين خواسته من براورده بشه روز جمعه عمو جلال و زنمو و دختر عموي من با بچه هاش امدن خانه ما ديدن بابابزرگ دختر عموي من 3تا بچه داره دوتا دختر خانم خوب به اسم زينب خانم و  ريحانه خانم و يك گل پسر به اسم عباس جون كه چند ماهي از فرنيا كوچيكتره توي اين عكس زينب خانم نيست فرنيا و عباس خيلي با هم بازي ميكردند و موقع رفتن عباس دلش نميخواست بره و براي رفتن بهانه ميگرفت ...
17 شهريور 1392

بازگشت از مسافرت

توي مدتي كه مسافرت بوديم جوجه را داديم دوست بابايي مواظبش باشه وقتي از مسافرت برگشتيم بابايي رفت جوجه را اورد و اين هم گزارش تصويري ديدار فرنيا و جوجه اردك اصرار داشت دستاش بال است و چون مامان جوجه است بايد بالش را بگذاره روي جوجه ديدم پاي گل دختري اينطوري تا باشه درد ميگيره جوجه را از روي پاهاش برداشتم گذاشتم توي بغلش  چه لذتي ميبرد از اينكه مامان جوجه باشه بعدش هم فرنيا حاضر نبود بچه اش را رها كنه يك مامان جديد براي جوجه پيدا كردم يك روز داشت بازي ميكرد منو صدا كرد و اين نقش فرش را نشانم داد گفت اين قلعه خانه شاهزاده و دورا  است(شخصيتهاي يك كارتون) ...
17 شهريور 1392

مسافرت اصفهان- روز جمعه

روز جمعه رفتيم باغ گلها خيلي زيبا بود هركس تاحال نرفته حتما حتما بره ببينه واقعا زيباست اين فرنيا گلي درحال دويدن سمت درب ورودي اينقدر مناظر زيبا بود كه ما توي عكس بهانه بوديم هميشه كنار دايي اين بازي را نميدونم اسمش چيه اما راهروهايي است كه ميتوني بينشون قايم بشي و يا بايد راهتو به بيرون پيدا كني توي اين عكس من مثلا دنبال فرنيا ميگردم اين قسمت شمشادها هنوز خيلي بلند نبودند فرنيا را ميبينيد؟ اين هم فرنيا گلي اين قسمت شمشادها بلندتر بودند و حتي من هم ميتونستم قايم بشم اينجا بابايي و دايي شده بودند غول و اقا گرگه فرنيا از ترس آقا گرگه(بابايي) پريده توي بغل من اق...
17 شهريور 1392

مسافرت اصفهان

خوب حالا بريم سراغ عكسهاي مسافرت اصفهان اول بگم كه خيلي خوش گذشت خيلي هم خسته شديم اخه چهارشنبه ظهر 30مرداد راه افتاديم تا رسيديم حسابي گرما كلافه مان كرده بود و جمعه 1مرداد عصر ساعت 6عصر راه افتاديم كه ساعت 12و نيم شب رسيديم خانه كه خدا را شكر جنابعالي خواب تشريف داشتيد روز اول باغ پرندگان و پروانه ها     اولين بار كه با عينك سه بعدي تلويزيون نگاه كردي كنار دايي كه يك جور  ديگه متفاوت از همه فاميل و دوستان دوستش داري صبح 5شبنه با بابايي و دايي و زندايي رفتيد باغ پرندگان من خانه پيش خاله و مامان بزرگ موندم يك قسمتي از باغ پرندگان باغ پروانه ها بوده كه متاسفانه بدليل سمپاشي و ... حالا شده موزه پ...
17 شهريور 1392