فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

با زهم با فرنيا

1392/6/30 12:45
نویسنده : مامانی
456 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه همانطوري كه گفتم از جشن مهد كه امدي خانه تب داشتي اما شب ديگه حسابي تبت رفت بالا و تا صبح بالاي سرت بودم و پاشويه ات ميكردم ميخواستم چهار شنبه برم سركار اما ديدم تب شما قطع نشد واسه همين با هم مونديم خانه خدا را شكر از جمعه ظهر ديگه تب نداشتي و فقط بيحال بودي و  ديشب براي اينكه غذا بخوري برات ماكاروني درست كردم چون توي اين يكي دو روز هر چي اش و سوپ و غذاهاي مناسب برات درست كردم اصلا حاضر نشدي لب بزني و فقط چند قاشق پلو ميخوردي فقط پلو سفيدناراحت اما ماكاروني را خوردي

اما واسه اينكه كمي سرحال بيايي هر روز رفتيم بيرون گاهي با بابايي گاهي هر سه تايي با هم. روز جمعه هم خاله كوچيكه با ما بود

يك كار بد كه ميكني اينه كه وقتي غذا را نميخواهي ميگذاري دهنت امابعد تفش ميكني بيرون ديروز عصر من از اينكارت عصباني شدم و بهت گفتم مامان خيلي ناراحت شد ديگه از اينكارها نكن وگرنه ديگه مامانت نميشم بعد هم رفتم سراغ كار خودم ديدم چند دقيقه اي گذشت و خبري از فرنيا نيست به بابايي گفتم حتما داره خرابكاري ميكنه امدم سراغت ديدم رفتي توي اتاق ما و زير پتو خوابيدي و يك بالش هم گذاشتي روي سرت گفتم شايد باز بيحال شدي و تب كردي سريع بغلت كردم و بوسيدمت بابايي هم زود امد و گفت فرنيا خوبه؟ تب نداره؟ يكدفعه گفتي من ناراحتم اخه گفتي ديگه مامانم نيستينگران عزيز دلم خيلي دلم سوخت كه اينقدر واسه حرف مامان ناراحت شدي ببخشيددل شکسته بهت گفتم من هميشه دوستت دارم فقط گاهي كارهاي بد ميكني عصباني ميشم اما هميشه هميشه مامانت هستم عزيزم سفت بغلم كردي و ديگه اشتي كرديماچ

شب داشتيم نقاشي ميكشيديم ماژيك سبز پررنگت گم شده گفتي من رنگ سبز ندارم گفتم بيا با هم بگرديم پيداش كنيم كه يكدفعه گفتي خانم مربي گفت اگه رنگ آبي و زرد را قاطي كنيم رنگ سبز درست ميشه خنديدم و گفتم افرين به خاانم مربي و فرنيا بعدگفتي مامان يادم افتاد رنگ انگشتي و مامان اين شكلي شد سبزوايييييييييييييييييييي نه امان از دست خانم مربي با اين اموزشهاش كه بابايي و خاله كوچيكه خنديدند و شما با اعتراض گفتي منو مسخره نكنيدقلب

يكي دوبار هم واسه مامان رفتي خريدتشویق و به مامان ميگي به مغازه نزديك نشه تا خودت تنهايي بري خريد اخه بخاطر اسانسور حتما بايد باهات بيام پايين اما از در حياط به بيرون اصرار داري تنها بري و من هم اين اجازه را بهت ميدم يكبار رفتي كشك خريدي اقاهه گفت چه اندازه ميخواي شيشه كوچيك يا بزرگ شما گفتي من كوچيكم پس شيشه كوچيك ميخوام نیشخندعجب منطقيچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مصدق
30 شهریور 92 15:44
من جمالم ، فر من از روی تست آرزویم شانه ی گیسوی تست نام تو مانند چشمت دلرباست با توام زیبا تو نامت فرنیاست ؟ دختری دارم که نامش فرنیاست با طراوت مثل شبنم با صفاست در نگاهش با دل من جمله هاست یک فرشته ناظر این ماجراست محمد مصدق
مامان آیلا
31 شهریور 92 9:04
خدا رو شکر به خیر گذشته . ماشا اله خرید هم که می کنی دیگه مامان غمی نداره . الهی قربون اون دل کوچیکت
مامان پریسا
31 شهریور 92 13:10
اخییی عزیزم. باز هم که این فرنیا جون بیمار بوده

وای پریسا هم وقتی غذایی رو دوست نداره تف میکنه ولی گاهی هم به زور ماست قورتش میده


دقيقا مثل فرنيا ماست خيلي چيز خوبيه
مامان پریسا
31 شهریور 92 13:13
دقت کردی فرشته جون دخملی ها چقد حساس شدن؟ نمیشه بهشون بگی بالا چشمت ابرو هست

پریسا هم عاشق خرید کردنه


بله خانم خيلي ناز نازي شده واقعا نميشه چيزي بهش گفت
صبا خاله ی آیسا
1 مهر 92 14:56
الهی خاله قربونت بره مریض شده بودی خیلی دوست دارم فرنیا جونم