فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولو

عروسي دايي

عزيز مامان روز شنبه عروسي دايي بود و از 5شنبه هم خاله ها و دايي و خاله ماماني و مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بزرگ ماماني خونمون بودند شنبه هم از صبح گذاشتمت مهد كه حداقل خيالم راحت باشه  غذا ميخوري و توي كارهاي خانه ازغذات غافل نشم عصر كه رفتيم سالن متاسفانه خيلي اذيت كردي و اصلا حوصله صداي زياد و شلوغي را نداشتي و بيشتر مدت عروسي رو توي خيابان با بابايي بودي زمان شام كه كمي صدا كم شده بود امدي پيش مامان و نه خودت غذا خوردي نه گذاشتي مامان چيزي بخوره خلاصه كه تمام مدت شام دنبالت ميدويدم  زندايي را هم با لباس عروس اصلا نميشناختي و حاضر نشدي بري بغلش نتيجه اينكه هيچ عكسي با زندايي نداري ولي بغل دايي رفتي و از انجايي كه ح...
5 تير 1391

شنبه روز خوبي نبود

گل مامان روز شنبه كه از سركار برگشتم مربي بهم گفت كه خانمي تب شديدي داره و اين تب از بعد از الظهر شروع شده با تب بالا زود برديمت دكتر و دكتر بعد از كلي معاينه گفت فقط يك بيماري ويروسي است و هيچ دارويي لازم نداري جز تب بر و پاشويه خلاصه كه ان شب مامان تا صبح بالاي سرت بيدار بود و .... خودت هم هر يكي دوساعتي بيدار ميشدي و بيتابي ميكردي مامان هم سعي ميكرد با اب بازي وادارت كنه كمي دست و پاهات رو بشوري تا تب بياد پايين دوباره ميخوابيدي و باز با بالا رفتن تب بيدار ميشدي هيچ دارويي هم تبت را پايين نمي اورد يكشنبه هم مامان و بابايي سركار نرفتند تا مواظب خانم طلا باشند بلاخره شب تب قطع شد و تونستي چندساعتي بخوابي شنبه و يكشنبه هم اصلا چيزي نخوردي بج...
30 خرداد 1391

19ماهگي

عزيز مامان امروز اخرين روز نوزدهمين ماه زندگيت است و فردا وارد 20ماه زندگيت ميشي هر روز از اين روزها بهترين روزهاي زندگيم بوده وهست وجودت خنده هات و حتي شيطنتهات شيرين است ديشب رفتيم نمايشگاه صنايع دستي عزيزم اصلا قابل كنترل نيستي فقط ميخواي بدو بدو كني اينقدر بابايي پا به پات امد كه ديگه خسته شد و بعد نوبت ماماني بود كه تو را بگيره بعد هم مامان و بابا خسته از اين همه دويدنها فقط با ديدن 2تا غرفه بازديد از نمايشگاه را تمام كرديم وبرگشتيم خانه عزيزم نميدونم اين همه انرژي را از كجا مياري؟ يا شايد هم من و بابايي ديگه پير شديم كه نميتونيم اينقدر پا به پات بيايم ديروز خوشحالم كه توي نمايشگاه با خودم غذات را برده بودم انجا خودت گفتي ا...
24 خرداد 1391

يك يادداشت كوتاه واسه دوستان بلاگفاو پرشين بلاگ

سلام خيلي از دوستان ميان به وب ما سرمي زدنند ما هم پيش اونها ميريم اما نميتونيم واسشون كامنت بگذاريم اين شامل دوستايي ميشه كه كد امنيتي قسمت نظراتشون به فارسي نوشته شده نميدونم مشكل از ني ني وبلاگ است يا بلاگفا و پرشين بلاگ اما خواستم اينجا بگم از اين دوستان ممنونم كه به ما سرميزنند و از من و دخترم ناراحت نشن و فك نكنن پيششون نميريم از همينجا به همه دوستان ميگم دوستشان داريم و هميشه سراغشون ميريم و نظر نگذاشتن تقصير ما نيست دوستدار همه ني نيهاي ناز و خوردني هستيم ...
24 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير5

توي راه برگشت سري هم به ابيانه زديم روستايي قديمي با خانه هايي به رنگ قرمز و مردمي كه هنوز سنتها و لباسهاي قديميشون را حفظ كرده بودند( اين قسمتش را يواشكي ميگم اگه فكر ميكنيد بد است بگيد تا پاكش كنم )مردمش كمي بداخلاق و پولكي بودند توي مسير رفتيم پمپ بنزين ديگه بعد از ان هرجا پمپ بنزين ميديديم فرنيا ميگفت بنزين روستاي ابيانه تا رسيدن به روستا يعني حدود ساعت 10صبح فرنيا حاضر نشد ذره اي غذا يا ميوه يا بيسكويت بخوره اما انجا اش خريديم و تقريبا يك كاسه راخودش خورد هر بچه اي را هم كه ميديد ميخواست يا ان بچه با ما بياد يا فرنيا باهاشون بره اين هم عكس هنرنمايي بابا از ابيانه نزديكيهاي تهران فرني...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير4

روز يكشنبه هم با خانواده عموي ماماني رفتيم بيرون جاي همتون خالي نهار مهمانشون بوديم تا رسيديم فرنيا رفت سراغ جعبه شيريني قربون دخترم برم خيلي گله تا اجازه نديم دست نميزنه فرنيا و نيكي نوه عموي مامان نيكي هم خونشون تهران است و امده بود خانه مامان بزرگ و بابابزرگش و ماجرايي داشتيم با اين دوتا اين جا هم شاهد دعواي فرنيا و نيكي سرعروسك نيكي است كه بدون اين عروسك خوابش نميبره عصر هم رفتيم خانه دايي مامان دختر دايي مامان تازه يك فرشته كوچولو خدا بهش داده دقت كنيد واكنش فرنيا را وقتي من ني ني را بغل كردم (ببخشيد عكاسي بابايي خوب نيست ولي پاهاي فرنيا پيداس كه خانم خانما تا ديد ني ني بغل منه زود امد كه بغلش كنم)...
17 خرداد 1391

مسافرت به روايت تصوير3

روز شنبه رفتيم ميدان امام امان از دست فرنيا و بابايي كه فرنيا هرچي ببينه ميخواد و بابايي كه هرچي فرنيا بخواد ميخره اين هم همان اول بازار فرنيا اين عروسك را ديد و بابايي براش خريد خودش اين اسباب بازي را برداشت وقتي ديد من نميگذارم بابايي براش بخره ... داد به اقاي فروشنده و گفت اقا بازش(جملات فرنيا فعل نداره) بعد عصرش هم رفتيم خيابان ظفر اما توي راه يك پارك ديديم و رفتيم اب بازي فرنيا اب بازي را خيلي دوست داره اما اين مدل اب بازي را فقط توي بغل ماماني دوست داره     ...
17 خرداد 1391