عروسي دايي
عزيز مامان روز شنبه عروسي دايي بود و از 5شنبه هم خاله ها و دايي و خاله ماماني و مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بزرگ ماماني خونمون بودند شنبه هم از صبح گذاشتمت مهد كه حداقل خيالم راحت باشه غذا ميخوري و توي كارهاي خانه ازغذات غافل نشم عصر كه رفتيم سالن متاسفانه خيلي اذيت كردي و اصلا حوصله صداي زياد و شلوغي را نداشتي و بيشتر مدت عروسي رو توي خيابان با بابايي بودي زمان شام كه كمي صدا كم شده بود امدي پيش مامان و نه خودت غذا خوردي نه گذاشتي مامان چيزي بخوره خلاصه كه تمام مدت شام دنبالت ميدويدم زندايي را هم با لباس عروس اصلا نميشناختي و حاضر نشدي بري بغلش نتيجه اينكه هيچ عكسي با زندايي نداري ولي بغل دايي رفتي و از انجايي كه ح...