فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

عکس جدید

این هم عکسهای فرنیا با یک معذرت کوچولو که خیلی با تاخیر عکس میگذارم از جدید به قدیم این عکسها مال دیشب است رفتیم بیرون افطاری برگشتن رفتیم پارک عاشق این اسبه هستی و وقتی بری بشینی دیگه باگریه باید از انجا بیارمت   بعددیگه خواستی با بابایی بازی کنی نتیجه شد این عکسهای پایین این جا چشمت دوباره افتاد به اسبه  و حاضر نبودی توی تاب بشینی اینجا دیگه میخواستیم از پارک بیاییم خانه ...
10 مرداد 1391

امروز صبح

امروز صبح وقتي ميخواستم ببرمت مهد بيدار شدي و مامان با دردسر اماده شد(اخه همش اول صبحي ميخواستي بازي كني و مامان تنهات نگذاره) و وقتي داشتم در را قفل ميكردم صداي گريه ني ني همسايه ميامد ديدم شما رو دستت ميزني و ميگي واي واي واي و سرتو تكان ميدي مامان فدات بشه با اين اداهاي جديدي كه ياد گرفتي بعد هم خواستي وسايل دكتري اسباب بازي را ببري مهد هركار هم كردم نشد كفش پات كنم فقط دمپايي پوشيدي توي مهد خيلي راحت رفتي پيش مربي و ميخواستي از پله ها خودت بري بالا بعد ماماني يك اشتباه كرد وگفت فرنيا باي باي نتيجه اينكه پشيمون شدي و ميخواستي پيش مامان باشي خدا را شكر ان اسباب بازيها باهات بود سرنگ بازي را دادم دستت و گفتم برو صبا را امپو...
4 مرداد 1391

يك حس قشنگ

سلام عزيز دل مامان ديشب جوري رفتار كردي كه دل مامان واست ضعف رفت ديروز از ساعت 6.5با بابايي رفتي بيرون تاساعت 8.5يعني تقريبا زمان افطار بعد هم كه غذا خوردي و كلي با چندتا دونه يخ سرگرم شدي و ساعت 9.5هم هليا دختر همسايه امد پيشت تا 10بازي كرديد و وقتي گفتيم حالا ديگه وقت خوابه و هليا بايد بره تو زودتر از رفتن هليا رفتي اتاق خواب ما كه بخوابي بعد هم مامان امد شيرت دادو گذاشتم همانجا روي تخت ما بخوابي تا وقتي خودمان امديم بخوابيم خانم طلا را بگذاريم اتاق خودش ولي يكدفعه ساعت 11ديديم فرنيا گلي با عروسكش امد توي پذيرايي من دوباره بغلت كردم بردم بخوابونمت روي تخت خوابيدي و اروم ميزدم روي كمرت ديدم خوابت برد و...
4 مرداد 1391

ديشب عجب شبي بود

سلام گل مامان ديشب حسابي مامان را اذيت كردي نميدونم چي شده بود كه اصلا نميخوابيدي تا ساعت 1شب بيدار بودي يعني خواب بودي اما مامان تاميگذاشتت روي تخت خودت زود پاميشدي و مي گفتي ماماني ديگه كلافه شده بودم اما حواسم بود عصبي نشم اخه ميدونم حتي اگه 1ساعت ازت دور باشم حسابي دلم واست تنگ ميشه دلم نميخواد وقتي كنارت نيستم(سركار هستم) عذاب وجدان داشته باشم چرا باهات دعوا كردم چرا از دستت عصباني بودم بخصوص اينكه تو دختر خيلي خوب و ارومي هستي حتما مشكلي داشتي كه چون نميتوني به مامان بگي اينقدر نااروم شده بودي  خلاصه كه ديشب تا دير وقت مامان را بيدار نگه داشتي تا بلاخره ساعت 1شب خوابت برد توي شيرت كمي نبات داغ ريختم گفتم شايد دل درد داري يا شايد...
1 مرداد 1391

اين هم فرنيا سنتور زن

5شنبه خانه عمو جواد بوديم اين تنها عمويي است كه خيلي واضح و قشنگ اسمش را ميگي اين عمو خيلي قشنگ سنتور ميزنه و اجازه داد فرنيا هم به سنتور دست بزنه و هنرنمايي كنه انجا كلي با پسرعمو (محمد بازي كردي) محمد برات با بالشهاي مبلها تونل درست كرد و شما از توي تونل رد  ميشدي و تونل را خراب ميكردي اينقدر هم با هيجان بازي ميكردي كه حواست نبود و به لبه مبلها برخورد كردي اما چون وسط بازي بود اصلا گريه نكردي با اينكه حسابي پيشونيت قرمز شده بود ديشب هم رفتيم شهروند بوستان انجا يك لباس را برداشته بودي و اينور و انور ميدويدي اجازه نميدادي ببينيم اندازه ات است يا نه و اخرش هم توي ان بدو بدو خوردي زمين خيلي درد ت امد و خيلي گريه كردي مامان ق...
31 تير 1391

چندتا عكس

اين عكس را روز تولد 20ماهگيت گرفتم اين عكس تار شده اما بايد ميگذاشتم تا بعدا كه بزرگ شدي ببيني چقدر بلا بودي اخه از كجا اينجا را پيدا كردي مگه توي سبد خريد جا نبود كه رفتي زيرش همه انجا به مامان گفتن خدا صبرت بده با اين دختر شيطون اما اين شيرينترين كاري است كه هفته گذشته انجام دادي نماز خواندن كه خيلي قشنگ ميگفتي الله اكبر اينقدر قشنگ گفتي كه پشت سرش بابايي گفت:الله نگهدارت باشه بابايي   ...
31 تير 1391

اتفاقهاي يكمي بد اين هفته

اول هفته گذشته مامان كه از مهد ميخواست تحويلت بگيره گفتن با يكي از بچه ها دعوا كردي و ان پسر كوچولو گازت گرفته بعد توي خانه داشتي با مامان بازي ميكردي از پشت سر مامان بدو بدو امدي كه محكم با صورت خوردي به كله مامان كه حسابي گريه كردي مامان را اينقدر ترسوندي اخه تا مامان نگاهت كرد ديد دهنت پر از خونه فكر كردم دندونات كنده شده بابايي خواب بود با جيغ مامان بابايي امد شما را گرفت و نگاه كرد ديد لبت است كه اينقدر خون امده و زود هم خوب شد بعد ماماني گفت بگذار از لبت كه زخم شده عكس بگيرم خودت امدي اينجوري روي پاي مامان خوابيدي و سرت رابردي عقب تا ازت عكس بگيرم نميدونم از كجا ميدونستي اينجوري بهتر ميشه زخم لبت رانشان داد!!!!!!!!!!!!! &nb...
31 تير 1391