فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولو

ابشار تهران

جمعه رفتيم ابشار تهران و شما حسابي بازي كردي و موقع برگشت به محض سوار شدن به ماشين خوابت برد خوب بعد از اينهمه بازي حق هم داشتي خسته باشي عكسهاشو ببين خيلي خوشحالم كه اجتماعي هستي و بازي با بچه ها را بيشتر از تنهايي بازي كردن دوست داري حتي اگه بچه ها جا بهت ندن اينجا هم كه زود دوست پسر پيدا كردي فكر كنم منتظر بودي يك گارسون بياد ازتون سفارش بستني بگيره با پسرها خيلي بهتر ارتباط برقرار ميكني نميدونم چرا اينجا هم ديگه از توي خانه ماندن خسته شده بودي و داشتي از پنچره ميامدي بيرون بابايي كلي ازت عكس ميگيره اما جنابعالي افتخار نميديد با بابايي عكس بگيري بلاخره بابا موفق شد اين بازي ر...
25 ارديبهشت 1391

كمي تعريف

سلام گل مامان بعد از يك عالمه عكس يك كوچولو هم ازت تعريف كنم اول از همه اينكه 4تا دندان نيش با هم ديگه سروكله شان توي دهن قشنگت پيدا شده روي لثه ات 4تا نقطه سفيد خودنمايي ميكنه وبعد... هنر جديد شما حرف زدن است خيلي چيزها ميگي كه خيليهاش هم مامان نميفمه چه معني ميده اما بلاخره با هر زحمتي هست منظورت را به مامان ميفهموني اما بامزه ترين كلمه مامانو است كه به مامان بزرگ ميگي بابابزرگ را جوري ميگي كه هركسي ميفهمه چي ميگي اما مامان بزرگ را خودت تبديل كردي به مامانو جمعه كه رفته بوديم خانه عزيز دختر عمه بردت توي حياط و گفت اين درخت البالو است اين گيلاس و اين هم گردو است و خانم خانماي مامان بترتيب اسم درختها را اينجوري ميگفت ابالو، ايلاس و...
11 ارديبهشت 1391

يك عالمه عكس

سلام ديروز بابابزرگ و مامان بزرگ امدن خانه ما و براي اينكه بابا بزرگ كار كامپيوتري داشت لب تاب را روشن كردم و از فرصت استفاده كردم و يك دروبين تكاني انجام دادم و نتيجه اينكه چون عكسها زياد است عكسها را در ادامه مطلب ببينيد فرنيا خانم مدتي است مهندس شده و خودشان اقدام به دستكاري تلويزيون مينمايند تا بتونند سي دي تماشا كنند نتيجه علاقه به تاب بازي بابايي چشماش را ليزيك كرد و 1-2روزي مجبور بوديم در تاريكي باشيم اين فرنيا اين هم اتاق تاريك و ذوق زدگي از فلاش دوربين هنر نمايي با صندلي اخه نشستن روي صندلي تكرار شده اينجوري جديدتر است بالاي تخت مامان و بابا جزيي از عروسك ها شده انصافا عروسك قشنگي هم هست عكسهاي م...
10 ارديبهشت 1391

مشكلات حرف زدن

سلام امروز امدم از مامانم شكايت كنم اين مامان اصلا حرفهاي منو نميفهمه بايد يك كلمه را صدبار بگم بلاخره هم با اشاره به ان چيز مامان متوجه ميشه من چي ميگم مامان ميگه خوب بلد نيستي حرف بزني اما تقصير من نيست خوب كلمه ها خيلي به هم شبيه هستند شما قضاوت كنيد تقصير منه كه پاشو و پتو وقتي من تلفظ ميكنم مثل هم ميشه  ديروز هر چي ميگم بابايي پاتو بابايي بهم پتو ميده من هم گريه كردم و دست بابايي را گرفتم گفتم پاتو تا بلاخره بابايي فهميد من چي ميگم يا مثلا ديروز رفتم مغازه به مامان ميگم بنني هي ميگه چي ميخواي بلاخره شانس اوردم كه روي يخچال مغازه عكس بنني بود رفتم به شكل بنني اشاره كردم تا مامان فهميد چي ميخوام (بستني) و...
2 ارديبهشت 1391

فرنيا به روايت تصوير در هفته اي كه گذشت

يك روز لب تاب را اورديم تا بلاخره عكسهاي فرنيا را واسه تقويمش انتخاب كنيم با كمك فرنيا به عكسها نگاه كرديم و ديديم عكس درست و حسابي كه فرنيا تكان نخورده باشه و كاملا واضح باشه نداريم لب تاب را خاموش كرديم تصميم گرفتيم بريم پارك عكس بگيريم تا وارد پارك شديم حاضر نبود صبر كنه عكس بگيريم ميگفت بريم چخ(چرخ بازي) گفتيم اشكال نداره بعد كه بازي كرد عكسهاي خوب ميگيريم بعد داخل پارك محو تماشاي ماهيهاي داخل اب شد و دريغ از نگاه به دوربين بعد ميو (گربه)ديد و به كمك بابايي هم نتونستيم توجهش را به دوربين جلب كنيم پشت نرده ها دنبال ميو از خير عكس گرفتن از فرنيا گذشتيم و بابايي رفت سراغ هنر عكاسي اين ه...
27 فروردين 1391

خريدهاي جديد براي فرنيا

بعد از ان روز ديديم به به عجب چيز خوبيه اين صندلي غذا و حداقل اگه خودش درست و حسابي نميخوره ولي اجازه ميده مامان و بابا بدون نگراني از كارها و شيطنتهاي فرنيا غذا بخورن پس تصميم گرفتيم بريم خريد اين شما و اين فرنيا در صندلي غذا و البته مشغول تماشاي تلويزيون اي واي ببخشيد اين صندلي تماشاي تلويزيون است نه صندلي غذا !! اين هم ميز و صندلي جديد فرنيا جهت بازي و نقاشي كشيدن كه فعلا از ميز بصورت وارونه استفاده ميكنه و صندلي هم جهت ايستادن روي ان خيلي جالب است فكر كنم خيلي چيزهاي اشتباهي خريديم چي فكر ميكرديم و چي شد ...
27 فروردين 1391

روز جمعه

جمعه اول رفتيم خانه دايي بابايي و بعدش خانه زندايي(يعني در واقع رفتيم خانه دخترخاله بابايي)انجا ياسمين هم بود و حسابي با هم بازي كرديد حيف كه دوربين نبرده بوديم سر همه چيز با هم بازي و دعوا داشتيد يكبارش ياسمين موبايل بابايي را گرفته بود و تو هرچي سعي كردي ازش بگيري نمي تونستي واسه همين هم از پشت سر بغلش كردي كه بتوني ازش بگيري اما باز هم نشد كه يكباره از پشت گردنش گرفتي و با هم افتاديد زمين همه بهتون خنديديم و كمك كرديم بلند شديد اما باز هم موبايل دست ياسمين بود و اون هم فرار كرد ديدي نميتوني ازش بگيري بي خيال موبايل شدي ديگه كارتون همين شده بود كه دنبال هم كنيد و با كشمكش بخواهيد از دست هم وسايل را بگيريد من فكر كنم ديگه قصدتون بازي...
26 فروردين 1391