فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولو

كمي تعريف از شيرين زبوني هاي گلم

خوب دختر گلم يك هفته ديگه هم گذشت و امدم از شيرين زبونيها و قشنگيهات بگم توي هفته گذشته واكسن انفولانزا زدي و انشالله زمستان امسال زياد مريض نشي دو سه روز قبل از شما بابايي واكسن زد و شما ميگفتي من هم ميخوام بزنم اما وقتي خودت را برديم همش ميگفتي من ميترسم واكسن لازم نيست و فقط هم موقع تزريق درمانگاه را گذاشتي روي سرت و به محض تمام شدن تزريق صداي شما هم قطع شد و اين يعني درد نداشته و فقط ترس داشته سه شنبه جشن حنابندان دختر عموت بود توي راه وقتي داشتيم ميرفتيم باهم حرف ميزديم و من ازت سوال كردم فرنيا دوست داري بزرگ بشي چكاره بشي؟ فكر كردي و گفتي معلم بعد وقتي ازت پرسيدم به بچه ها چي ياد ميدي جوابت اين بود ""بهشو...
5 مهر 1393

مسافرت شمال(خزرشهر)

خوب بلاخره تونستم عكسها را اماده كنم ما 17شهريور يعني سالگرد عقدمون مسافرتمون را شروع كرديم كه از طرف محل كار بابايي واسمون توي خزرشهر ويلا گرفته بودند و از انچايي كه فكر ميكرديم چون وسط هفته است جاده ها شلوغ نيست ساعت8.5 راه افتاديم كه عجب اشتباهي اما خوب اشكالي نداشت و بهتر هم شد حالا بعد ميگم چرا بين راه ايستاديم واسه صبحانه و بيسكويتهايي كه واسه سالگرد ازدواج خريده بودم و قايم كرده بودم و حسابي اين قايم موشك بازي من همسري را كلافه كرده بود     حدوداي 12ظهر بود كه رسيديم به اولين دريا فكر كنم نوشهر بود يك ساحل شني خيلي خوب بود اخه ساحلهاي ماسه اي من دوست ندارم ادم خيلي كثيف ميشه ...
26 شهريور 1393

عكسهاي قبل از مسافرت شمال

سلام ميخواستم بعد از بازگشت از سفر اولين پستم عكسهاي سفر باشه اما خوب هنوز نتونستم عكسها را از رم دوربين به كامپيوتر انتقال بدم براي همين الان امدم تا يك خبري از گل دختري و برگشتمون بدم تا ببينم كي وقت ميشه عكسهاي سفر را اماده كنم اول يك عكس بازم از شركت بابايي   خوب يك روز خوب عمو حسن با خانواده امدن خانه ما و خواستيم با هم بريم پارك اما اينقدر گرم بود كه زود برگشتيم ولي شما بچه ها كه گرما نميشناسيد حسابي بازي كرديد           و بعد از رفتن مهمانها اتاق فرنيا ديدن داره و عكسهاي سالگرد ازدواج هرسال به دعوت شركت بابايي روز عقدمونt ما به ...
24 شهريور 1393

فرنيا رفت محل كار بابايي

سلام دختر قشنگم بلاخره بعد از چند بار امدن سركار مامان حس حسادت بابايي گل كرد و خواست دختري را ببره محل كارش و اينشد كه پيشنهاد داد من 5شنبه شما را ببرم تا 1ساعت اخر وقت را پيشش باشي و بعد سه تايي برگرديم توي ان يك ساعت هم من يك سري به يك بي بي مهربون كه همسايه قديم مامان بزرگ بود و الان ساكن كرج است زدم ديروز چون مهمان داشتيم وقت نشد عكسهات را آماده كنم انشالله فردا اين پست با عكسهاي زيباي گل دخترم تكميل ميشه تنها يك عكس را بابايي با ايميل برام فرستاده كه اينجا ميگذارم   اين پست با عكسها تكميل شد خوب اول از همه اينكه وقتي شما را بردم محل كار بابايي كلي تلفن بازي شد تا شما را راه بدن و من متعجب بودم چرا اين همه...
8 شهريور 1393

از آخرين مطلب تا ديروز چه خبر

سلام دوستان و دختر گلم بلاخره همت كردم و امدم بنويسم خوب اين مدت خيلي جاها رفتيم و دخترم خيلي شيرين زبوني كرده كه اين باعث ميشه اين پست يكخورده طولاني بشه اول يكمي از حرفهاي فرنيا يك روز پنج شنبه سرسفره صبحانه ميگه بابايي كجاست؟ ميگم خوب سركاره ديگه بعد ميگه ايكاش اينجا بود پاهاي منو ماساژ ميداد ميگم خوب بگذار من برات ماساژ بدم ميگه نه بابا بهتر بلده ******************************** فرنيا برنامه ميان وعده براي مهد دارند يك روز گردو تمام شده بود و قرار بود بريم هايپراستار به بابايي گفتم بريم گردو بخريم اما هايپر گرون ميده از خشكبار بخريم ارزونتره فرنيا سريع ميگه نه از هايپر بخريم بهتره درسته گرونه اما گردوهاش خوشمزه تره ...
5 شهريور 1393

يك كمي هم تعريف خاطرات

اصفهان كه بوديم فرنيا به خاله حسابي علاقه پيدا كرده بود و ميخواست همه كارهاش را انجام بده بهش غذا بده مسواك بزنه و .... يكبار گفتم فرنيا بيا مسواك گفت خاله فكر كردم منظورش خاله كوچيكه است صدا كردم خاله كوچيكه فرنيا گفت نه مدير ساختمان بياد ( منظورش صاحبخانه بود) &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& خاله بهش گفت عروس من ميشي گفت نه ميخوام عروس بابايي بشم بعد خاله گفت نميشه ان بابات است خوب عروس دايي شو؟ فرنيا گفت نه دايي خودش زندايي را داره خاله پرسيد خوب عروس كي ميشي؟ فرنيا يك خورده فكر كرد و گفت...
14 مرداد 1393

عكسهاي سفر اصفهان

سلام  دختر خوب و قشنگم ما تعطيلات عيد فطر را رفتيم اصفهان خانه خاله وسطي اين هم خاطرات سفر كه عكسها خودشان بيانگر همه چيز هستند   وقتي ميخواستيم بريم خاله گفتن هروقت رسيديد بگيد بياييم دنبالتون ما هم گفتيم نه لازم نيست خودمان مياييم اما بعد وقتي از قطار پياده شديم كمي هم بخاطر فرنيا معطل شديم  ديديم واي تاكسي نيست پس تلفن زديم لطفا بياييد دنبالمون اينجا هم منتظر باباي پارسا سينا هستيم (روز عيد فطر سه شنبه) فرنياي خوابالو چهار شنبه صبح قرار بود مامان بزرگ هم از اهواز بياد واسه همين ما توي خانه منتظر بوديم و بابايي تنهايي رفت ميدان امام (بابايي اصفهان بره ميدان امام سرنزنه م...
14 مرداد 1393

تولد مامان

سوم مرداد تولد مامان فرنيا است و بابايي امسال يكجورايي مامان را سورپرايز كرد مهمترين مسئله اين كه يادش بود تولدم كي است و بعد با فرنيا رفتند وسايل تزيين تولد خريدند و بعد هم كادو و گل و شب هم شام رستوران خلاصه كه بابايي دستتون درد نكنه و سايه تون مستدام و هميشه از اين كارها انجام بديد و ما را خجالت بديد اما از فرنيا خانم كه خيلي راحت ميگفت هر تولدي تولد من است و حتي يك هديه اي را هم كه خاله كوچيكه برام اورده بود برداشت واسه خودش و بعدش هم ميگفت يادتون باشه واسه من كادو نداديد اما اشكال نداره و هر جا هم با بابايي رفته بودند دنبال هديه همان اول ميگفته تولد مامانمه ميخوايم سورپرايزش كنيم بابايي ميخواست كيك تولد را بخره اما ...
4 مرداد 1393

ماه رمضان و روزانه هاي فرنيا

توي ماه رمضان بابايي با اينكه نتونست روزه بگيره اما به اندازه ماماني روزه دار ثواب برد اخه همش با فرنيا ميرفت اينور وانور تا ماماني بتونه استراحت كنه ان هم توي اين هواي گرم بردن فرنيا به كلاسهاي موسيقي را توي اين ماه بابايي زحمتش را كشيد گاهي هم پارك يك روز هم دوتا بابايي با دختراشون رفتن بوستان نهج البلاغه(هليا و فرنيا و پدران محترم) فرنيا عاشق ماست است ان هم با سبزيجات خشك بقول خودش ماست سبزي يك روز رفته بوديم فروشگاه ياس توي ميدان هفت تير فرنيا داشت ميگشت كه بدو بدو امده پيش منوميگه بيا بيا يك چيز خيلي خوب پيدا كردم و رفتم و ديدم ايشون ماست سبزي پيدا كرده بود همانجا خريديم و با كلي پرس و جو...
4 مرداد 1393