مسافرت شمال(خزرشهر)
خوب بلاخره تونستم عكسها را اماده كنم
ما 17شهريور يعني سالگرد عقدمون مسافرتمون را شروع كرديم كه از طرف محل كار بابايي واسمون توي خزرشهر ويلا گرفته بودند
و از انچايي كه فكر ميكرديم چون وسط هفته است جاده ها شلوغ نيست ساعت8.5 راه افتاديم كه عجب اشتباهي اما خوب اشكالي نداشت و بهتر هم شد حالا بعد ميگم چرا
بين راه ايستاديم واسه صبحانه و بيسكويتهايي كه واسه سالگرد ازدواج خريده بودم و قايم كرده بودم و حسابي اين قايم موشك بازي من همسري را كلافه كرده بود
حدوداي 12ظهر بود كه رسيديم به اولين دريا فكر كنم نوشهر بود يك ساحل شني خيلي خوب بود اخه ساحلهاي ماسه اي من دوست ندارم ادم خيلي كثيف ميشه
بعد خواستيم خودمان را برسانيم به ويلا و انجا نهار بخوريم اما ديديم فرنيا حسابي بيحال شده و گرسنه نتيجه اينكه كنار جاده زديم كنار و غذا را بابايي زحمت گرم كردنش را كشيد و من و فرنيا توي چادر بازي ميكرديم
اينقدر زنبور بود كه خدا را شكر كرديم چادر داريم وگرنه بايد از انجا سريع جمع ميكرديم و ميرفتيم
دختر عاشق ماست من
بعد كه سرحال امده بود كمي با سنگريزه هايي كه از ساحل دريا جمع كرده بود بازي كرد
و بعد هم يك خواب ناز
ما دير رسيديم خزر شهر حدود ساعت 3.5عصر تحويل از ساعت 2بود اما تا 5 بيرون بوديم اخه مدعي بودندهمكار قبلي بابا دير ويلا را خالي كرده يعني ساعت3 و انها وقت نظافت نداشتند
بلاخره رفتيم ويلا و نزديك اين خزر شهر يك مجتمع خريد بزرگه و انگار ما را مجبور كرده بودند با ان همه خستگي رفتيم مركز خريد و تمام مجتمع را بگرديم و ساعت 11 خسته و درب و داغون برگشتيم ويلا و فردا صبح فرنيا سفارش داد توي ايوان صبحانه بخوريم
بعدش هم باز اماده شديم براي درياي فريدونكنار
اولش فرنيا وقتي رفت دريا ميخواست خيالش راحت باشه پاش روي زمينه و با اردكش شنا نميكرد به بابايي گفتم يواش يواش ببرش جلو تا زير پاش خالي بشه و از اب بازي لذت ببره
و نتيجه شد اين عكسها ديگه ميخواست بدون بابايي تا جلو جلو ها بره
يك عالمه صدف جمع كرده بود و داشت نشونم ميداد
چقدر ابي دريا را دوست دارم
نخير مثل اينكه اين دختر ما هنوز از شن بازي سير نشده
خوب عصر سه شنبه هم خاله مامان پارسا سينا بهمون پيوست و فردا صبح
بعد از اينكه فرنيا با بابايي چندتا حلزون از توي حياط ويلا پيدا كردند و فرنيا براشون سيب گذاشت تا بخورن راهي دريا شديم
داداش سينا دوست نداشت از بس با شرم و حياست كه بدون لباس ازش عكس بگذاريم باري همين درحد يك كله از سينا خان عكس گذاشتم از پارسا كه اصلا عكس نداريم اخه اصلا حاضر نشد مايو بپوشه و به مامانش غر ميزد چرا شلوارك براش نياورده
بعد از دريا رفتيم سمت محمود اباد و همان نزديكيها رفتيم جنگل البته هم من و هم خواهرم يادمون رفته بود باخودمان خوراكيهاي مخصوص جنگل گردي بياريم نه چاي نه ميوه و نه... خلاصه كمي قدم زديم ويك بستني از بوفه اي كه بود خريديم و برگشتيم
فرنيا توي جنگل پيشنهاد ميداد دوتا دوتا بشيم و بريم دنبال گوزن و خرگوش و... بگرديم و بلاخره بابايي يك مارمولك بزرگ پيدا كرد و فرنيا حسابي بابايي را تشويق كرد كه برنده شدي چون تونستي توي جنگل يك حيوان !!!! پيدا كني
اين عكس را خيلي دوست دارم
موقع برگشت از جنگل رفتيم رستوران و از بس همه گرسنه بودند يادمان رفت عكس بگيريم اين ديگه بعد از نهار موقع خروج از رستوران است
5شنبه صبح هم بايد ويلا را تحويل ميداديم و بخاطر تجربه زمان ورودمان نخواستيم نفر بعدي(همكار بعدي بابايي) معطل بشه سرساعت11تخليه كرديم
ما راه افتاديم به سمت تهران اما خاله اينها دو شب ديگه هم ماندند و البته رفتند نمك ابرود
توي ماشين موقع برگشت
موقع برگشت هم يكجا ايستاديم واسه نهار و فرنيا حسابي كمك كرد و سفره را برامون پهن كرد
اين هم سفر ما تمام شد و برگشتيم خانه
مادر بزرگ و بابا بزرگ هم موقع برگشت ما خانمون بودند و اين كلي خوشحالمون كرد