فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولو

چهل روز گذشت

  پدرم                    چهل غروب غمبار از پر کشیدنت به سوی ابدیت گذشت و ما همچنان در بهت و   حیرت لحظات خوبِ بودن با تو را مرور می کنیم ، باور این همه صبوری‌ مان   نبود ، چهل بار چشم گشودن و ندیدن عزیز زندگی مان   چهل ها خواهد گذشت و یاد تو با ما   خواهد بود   ...
23 شهريور 1394

پدر تنها كسيه كه باعث ميشه بدون شك باور كنم كه فرشته ها هم ميتونن مرد باشن ...

رسم عجيبيه روزگار . ياد مي گيريم كه به يه چيري هاي دل ببنديم دوستشان داشته باشيم ولي درست در لحظه اي كه تمام اميدهايمان به اوست ، تنهايمان مي گذارد و ميروند بدون هيچ حرفي و صحبتي. يازده ساله بودم كه پدر رفت خارطم است انقدر گريه كردم كه يك ماه تمام مريض شدم. كم كم به نبود پدر عادت كردم . ولي در تمام لحظات خوش زندگي مثل ازدواج و بخصوص تولد دخترم فرنيا هميشه حسرت خوردم و نبودن پدر را احساس كردم سال ها گذشت پدر زني خوب و نجيب كه مي شد از لحظه لحظه در كنارش بودنش خيلي چپزهاي خوب را ياد گرفت را پيدا كردم كه ان هم ناگهان رفت. بازم هم عزيزي را از دست دادم و بعد از ده سال با وي بودن الان هم بايد با عذاب وجدان نديدن وي در اخرين سفر خانمم...
18 مرداد 1394

پدر عزيزم هميشه همراهمان باش

چند وقتي ميشه ننوشتم اول قصدم اين بود كه پست گذاشتنم ماهي يكبار باشه اما با پايان تيرماه و شروع مرداد خبر بدي رسيد كه حسي براي نوشتن نداشتم پدرم دقيقا روز تولدم به كما رفت خيلي سخت بود اول فكر ميكردم چيز مهمي نيست و پدر دوباره چشماهاش را باز ميكنه و به خواهرم ميگفتم به محض بهوش آمدن بايد دنبال خانه اي در اصفهان براي آنها باشيم تا ديگه تنها نمونن اما شب عمق فاجعه را فهميدم پدرم اين رسمش نبود روز تولدم براي هميشه برام يك خاطره تلخه و اين يك هديه خوب از طرف يك پدر نيست خدا چرا رسم دنيا اينه؟؟تا بچه هستيم براي پدر و مادرمان فقط زحمت و اذيت داريم در نوجواني و جواني با زبان تندمان ناراحتشان ميكنيم و تازه زماني كه خودمان پدر و مادر ميشويم ...
18 مرداد 1394

خرداد ماه و خانه عزيز

22خرداد خانه عزيز بوديم و من عاشق اين فصل هستم كه برم خانه عزيز آخه حياطش همش ميوه داره آلبالو، گيلاس، شاتوت، گردو، گوجه سبز، زردآلو وقتي من بالاي درخت بودم و بابايي سبد به دست كمك من ميكرد عزيز هم با  فرنيا مشغول بود و فرنيا براي اولين بار با مفهوم سواد و بي سوادي آشنا شد همش از عزيز ميخواست براش بنويسه فرنيا و عزيز ميگفت من كه سواد ندارم و فرنيا اصرار كه خوب حالا بنويس اشكال نداره منو ميبينيد؟ اين هم گوشواره گيلاسي اين هم هفته گذشته كه رفتيم بازار فرش همينجوري براي تفريح طبقه بالاش يك جاي كوچيك اما خلوت براي بازي بچه ها داشت و فرنيا يك دوست پسر هم آنجا پيدا كرد خوب رسيديم ...
1 تير 1394

خرداد ماه و سفر به اهواز

خرداد ماه يك سفر به اهواز رفتيم اين هم گزارش تصويري اين مسافرت فرنيا توي فرودگاه تازه فهميد باباش باما نمياد و انوقت بعد داخل هواپيما بعد رسيديم خانه مامان بزرگ و اين هم اولين شب فرنيا در خانه مامان بزرگ اين اولين باريه كه فرنيا توي تخت نخوابيد اخه ديگه محدثه خانم كوچولوي ناز خانه ماست كه به تخت احتياج داره و فرنيا ديگه بزرگ شده خانه مامان بزرگ يك استخر بادي بزرگ هست كه وقت تابستانها بريم ديگه فرنيا همش توي استخر است و اينبار محدثه عسلي هم با فرنيا همراهي ميكرد اين هم محدثه خانم وقتي از شنا برميگرده اين هم يك خواب راحت بعد از كلي آب بازي ميگن چرا بچه ها خانه مامان بزرگه...
1 تير 1394

خرداد ماه قشنگ

سلام و نماز روزه هاتون قبول اولين روز فصل تابستان آمدم تا آخرين ماه فصل بهار را به روايت تصوير  تعريف كنم يك روز فرنيا هوس كرده بود لباس عروسش را بپوشه انوقت خاله كوچيكه هم همينحوري واسمون يك دسته گل اورد دخترم كلي كيف كرد بخاطر اينكه يك عروس كامل شد   فرنيا با لباسي كه تازه خياط براش دوخته بود ژست عكاسي ميگرفت و ميگفت مامان ازم عكس بگير يك روز كه فرنيا مريض شده بود با بابايي مونده بود خانه و با هم رفته بودند پارك ارم انجا ديده بودند يك نمايشگاه اقوام ايراني هست و بابا پيشنهاد داد با هم بريم رفتيم اما كمي كه قدم زديم فرنيا شهر بازي را ديد و ديگه نمايشگاه تعطيل شد ...
1 تير 1394

چندتا عكس از ارديبهشت

مهد دخترم دوتا در داشت بدلائل مختلف در توي خيابان هفتم را بستند و در دوم كه توي خيابان نهم بود باز كردند اين در سمت اتوبان است و يك فضاي سبز هم جلوي در است از ان روز هر بار كه ميرم دنبال فرنيا تا سر خيابان خودش ميره و من بايد با ماشين سرخيابان منتظرش باشم   نزديك كلاس موسيقي هم يك پارك هست يعني هربار برميگرديم ساعت 12.30ظهر توي افتاب يك نيم ساعتي انجا بازي كنيم   يك روز كه فرنيا هوس كرده بود گربه بشه     اين هم ارديبهشت ما انشالله پست هاي بعدي ميشه ماه خرداد ...
5 خرداد 1394

ادامه هفته آخر ارديبهشت

خوب بعد از محلات رفتيم خمين اينجا خانه امام خميني است اينجا يك خانه قديمي بود كه داشتند مرمت ميكردند فرنيا اينقدر براش سوال بود كلي سوال كرد وقتي برميگشتيم بيرون خيلي كار پيشرفت كرده بود فرنيا با تعجب گفت چقدر اين اقاهه تند تند كار ميكنه اينجا داخل خانه بود كه براي گچي نشدن اين قسمت روش پلاستيك كشيده بودند فرنيا محو آثار زيباي روي ديوار بود و ميگفت چرا خانه هاي ما الان اين شكلي نيست؟؟!! بعد رفتيم بسمت گلپايگان و ارگ گوگد اينجا روي پشت بام قلعه هستيم و فرنيا داره من اين دوتا عكس پاييني را خيلي دوست دارم جوري كه نتونستم انتخاب كنم و فقط يكي اش را بگذارم بعد هم توي گلپايگان ...
5 خرداد 1394

هفته اخر ارديبهشت يك مسافرت سه روزه

خوب روز چهارشنبه راه افتاديم به سمت قم و شب خانه دوست بابايي كه يك دختر ناز هم داره مونديم و فرداش راهي سفر شديم مقصد محلات و آبگرم محلات بود دخترم هم مثل خودم عاشق اين مدل صبحانه خوردن است همه چيزهايي كه جلوش است را خودش رفته يكي يكي اورده سرميز     بعد از صبحانه كمي بازي در محوطه رستوران بعد وقتي بابا داشت از پارك ميامد بيرون فرنيا اينجوري جلوي ماشين نشسته بود بعد كه گفتيم خوب بيا پايين گفت ميشه من همينجا بشينم خنديديم و گفتيم اينجوري كه خطرناكه گفت خوب باشه برم روي سقف ماشين قول ميدم ميله هاي باربند را محكم ميگيرم كه نيفتم بعد راهي دليجان شديم شهر هاي توي مسير توي ماه ارديبهشت بسيار زي...
5 خرداد 1394

هفته سوم ارديبهشت

امروزد يگه ميخوام پرونده ارديبهشت را ببندم پس مستقيم ميرم سراغ عكسها نمايي از بوستان جوانمردان يكي از پنج شنبه هاي خوب ارديبهشت سه تا از عموها امدن خانه ما و از انجايي كه خانه جا نداشت و بچه ها اگه توي خانه ميماندند حسابي شلوغ ميكردند و صداي همه را در مياوردند اين شد كه رفتيم پارك بچه ها از بالاي سراشيبي قلت ميخوردند تا پايين اول فرنيا خوب نگاه كرد بعد اجازه گرفت كه امتحان كنه بعد هم شروع كرد خوب يواش يواش برگشت از پارك بجاي اينكه از پله ها برگرديم خواستيم ميانبر بزنيم و كمي هم كوه نوردي كنيم اين دوتا را ببينيد ...
5 خرداد 1394