فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولو

كار خنده دار ديشب

عسل ماماني ديشب كلي مامان و بابا را خنداندي از عصر كه امديم خانه ديدم ياد گرفتي با دهنت صداهاي بي ادبي در مياري و هي تف از دهنت ميريزي بيرون و شب ساعت حدود 10 كه تي بغل ماماني خواب بودي يكدفعه شروع كردي با دهنت صدا در اوردن بابايي فكر كرد بيدار شدي بعدكه متوجه شد توي خواب داري اينكار را ميكني خيلي خنديد و اينقدر برامون خنده دار و غير منتظره بود كه يادمون رفت ازت فيلم بگيريم  خيلي حيف شد صحنه خيلي بامزه و جالبي بود نشان ميداد داري خواب مي بيني
10 مرداد 1390

بدون عنوان

دختر قشنگه مامان گفته بودم واسه 8ماهگيت رفتيم اتليه و ازت عكس گرفتيم وقتي عكسهات چاپ شد اتليه يك شاسي بزرگ از يكي از عكسات بهمون هديه داد عكس نماي نزديك چهره ات تو ان عكس را خيلي دوست داري توي اتاقت به ديوار زديم تو با ديدن عكس حسابي ذوق زده ميشي ديشب داشتي ميخوابيد و مامان بغلت كرده بود وراه ميرفت تا چشمت به عكس مي افتاد ذوق ميكردي بالاخره هم مامان مجبور شد از اتاقت بياد بيرون تا خوابت ببره
9 مرداد 1390

بازم سورپرايزم كردي

سلام گل مامان ديروز سورپرايزمون كردي دخترم باي باي كردن ياد گرفته  ديروز كه خانه عمو رفته بوديم هر كس از خانه ميخواست بره بيرون حاضر بودي بغلش بري بعد هم با بقيه باي باي ميكردي عزيز مامان روز 5شنبه هم توي خانه داشتم عكسهايي را كه توي دوربين بود ميريختم توي لب تاب امدي كنار مامان و بيچاره لب تاب كه اگه بابايي بود كمي اعتراض ميكرد اما خواستم از شيطنت هات عكس داشته باشم واسه همين اجازه دادم كمي بازي كني تا من هم ازت عكس بگيرم اما ديگه اجازه ندادي عكسهايي را كه گرفتم ازت بريزم روي فلش بايد تا فردا صبركني امشب بدمت دست بابايي باهاتبازي كنه و من هم عكسها را براي انتقال به سايت اماده كنم ...
8 مرداد 1390

روزهاي اخر هشت ماهگي

عزيز مامان امروز كه همش 5روز ديگه مونده تا هشتم ماهت تمام بشه و بري توي نهمين ماه زنديگيت از كارهايي كه تا امروز انجام ميدي برات مينويسم الان ديگه كاملا چهار دست و پا ميري تند تند هم ميري البته به شرطي كه دوربين دست مامان نباشه كه انموقع زود روي شكم مي خوابي و مي خندي با كمك لبه تخت لبه ميز يا پاهاي مامان و بابا پاميشي مي ايستي و اگر بعدش بشونيمت داد ميزني و اعتراض ميكني كلمه هاي ماما -دد- انقا(مامان هنوز زبانت را بلد نيست و نميدونه منظورت از اين كلمه چيه) بندرت بـَ بَ  مي گي و كلي سر وصداي عجيب غريب از   خودت در مياري كه قابل نوشتن نيست سبدي كه اسباب بازيهات توش را گذاشتيم برميگردوني و خالي ميكني و دوبا...
20 تير 1390

ازمايش خون

دختر عزيزم گفته بودم كه چند وقت پيش كه رفته بوديم دكتر و تب داشتي دكتر برات ازمايش خون نوشت و تب انموقع چيزي نبود و فقط     يك تب ويروسي بود كه سه روزه خوب شد بدون اينكه تو زياد اذيت بشي اما ازمايشها نشان داد كه كمي كم خوني داري دكتر براي اطمينان از جواب ازمايش  دستور تكرار ازمايش را داد و من بالاخره 5شنبه بردمت ازمايشگاه خيلي ناراحت بودم كه موقع خونگيري گريه  كني و مامان را ناراحت كني توي نوبت هم كه بوديم هر بچه اي كه ميرفت   كلي جيغ و فرياد ميكردو اضطراب مامان بيشتر مي شد ولي وقتي نوبتمون شد گل گلي مامان فقط موقع خونگيري گريه كرد انهم نه انقدر زياد كه مامان را دستپاچه كنه ب...
20 تير 1390

خواب ناز فرشته مامان

عزيزم مامان امروز صبح خواب مونده بود و دير بيدار شد با عجله اماده شد و مي خواست دخملي را بغل كنه كه ديد ناز گل خانم توي تختش چرخيده با اينكه مامان دير شده بود اما زود دوربين را برداشت و ازت عكس گرفت ديگه وقت نشد عكس را امروز بيارم شنبه عكست را ميارم تا به همه نشان بدم دخترمن اگه روي تختش نباشه بايد وقتي بيدار ميشم مواظب باشم دنبالش بگردم ببينم كجا غلتيده زير دست و پا نمونه 2-3روزه بابايي سرما خورده امروز هم سر كار نرفت من نگران و ناراحتم هم اينكه بابايي مريض شده هم اينكه تو گل دختر وقتي بابايي را مي بيني مي خواهي بري بغلش اون هم نميتونه و تو هي نق مي زني و گريه ميكني و خودت را سمت بابايي ميكشي ديروز مجبورشدم ببرمت توي اتاق پيش&nb...
20 تير 1390

گلم هيچوقت مريض نشو

سلام گلم از چهارشنبه تا الان را بايد تعريف كنم 4شنبه كه مامان را از سركار امد خانه خيالش راحت شد خاله را اذيت نكردي و شب هم كلي ديگه با خاله دوست شده بودي و براش ميخنديدي اما شب حسابي حالمون را گرفتي دوباره بالا اوردي و مامان كلي نگرانت بود مي خواستيم 5شنبه با عمو و زن عمو و مليسا بريم بيرون اما با بخاطر گل مامان نرفتيم و توي خانه بوديم البته فقط رفتيم فروشگاه واسه خريد عصر هم رفتيم بيرون مامان كمي رانندگي كرد و كلي گشتيم تا براي عزيز(مامان بابايي) كفش بخريم كه نتونستيم چيزي پيدا كنيم وقتي ديديم حالت بهتره گفتيم جمعه بريم خانه عزيز مي خواستيم اماده بشيم كه تو دوباره بالا اوردي مامان خيلي ترسيد و  گريه كرد بعد به خاله كه دكت...
11 تير 1390

فرنيا و برج ميلاد

فرشته مامان امروز كلي حرف براي تعريف كردن و نوشتن دارم از دوشنبه تا امروز 4شنبه كلي اتفاقات جورواجور افتاده هم خوب هم بد دوشنبه از طرف شركت بابايي رفتيم بازديد از برج ميلاد نازگل مامان از وقتي از مهد رفتيم خانه كمي ابريزش بيني داشت اما چون سابقه حساسيت داشت دكتر نبرديم و گفتيم چيزي نيست دايي هم گفت اگر فقط همين علامت است پس چيزي نيست و نگران نباشيد براي همين برنامه رفتن به برج ميلاد را بهم نزديم انجا گل مامان همش بيحال بود و سرش روي شانه مامان بود با هزار دردسر چندتا عكس ازت گرفتيم اما شب سرفه هات شروع شد و غذايي را كه خورده بودي بالا اوردي مامان تا صبح كنارت بيدار بود و نگران كه مبادا دختر ناز مامان توي خواب بالا بياره و خداي نكر...
8 تير 1390

ديشب

عسل مامان سلام عزيزم امروز صبح وقتي مي خواستيم بريم مهد بيدار شدي و بابايي بغلت كرد اما تو به من نگاه ميكردي و گريه ميكردي بعد كه بردمت مهد  وقتي مربي بغلت كرد گريه كردي عزيز مامان اينجوري كه مامان غصه ميخوره و همش سركار نگران تو ميشه ديروز وقتي از سركار برگشتم يك تكه موز و نصف يك سيب كوچولو را برات رنده كردم خوردي بعد هم شير مامان - براي شام سوپ خوردي و باز شير مامان اما شب موقع  خواب نميدونم گرسنه بودي يا چون ميخواستي مامان پيشت باشه شيرخوردن را بهانه ميكردي تا ساعت  2 شب همش تو بغل مامان شير مي خوردي ساعت 2تا 4:30 هم خوابيدي و تا 5:30 باز به مامان چسبيده بودي اصلا هم حاضر نيستي شير خشك بخوري صبح هم ساعت 6...
1 تير 1390