فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولو

هديه اقاي فروشنده

ديشب با بابايي رفتي بيرون كمي خريد كني دختر مامان چون موهات هنوز كمه چهره ات شبيه پسرهاست و با اينكه لباس دخترانه تنت ميكنم اما هركي ميبينه ميپرسه  پسره و من بايد بگم نه خانمه.  ديشب هم اقاي فروشنده فروشگاهي كه هميشه ازش خريد ميكنيم و ما را ديگه ميشناسه به بابايي ميگه يك گيره به موهاش بزنيد كه ديگه كسي نپرسه پسره يا دختر و بابا ميگه اخه دخترم موهاش كم است  ان هم بهت يك گيره موي فنري هديه ميده و  ميگه اينها ديگه مخصوص اين نيني هاي خوشگل است دستش درد نكنه خيلي گيره خوشگلي بهت هديه داد تازه راحت هم به موهات مي چسبه و تو هم اصلا دست بهشون نميزني درشون بياري ديشب موبايل بابا را گرفته بودي و باهاش بازي ميكردي ...
19 مرداد 1390

يك عالمه تعريف، يك عالمه عكس

سلام امروز يك عالمه حرف براي گفتن دارم ديروز و ديشب اينقدر شيرين كاري كردي كه مامان برات خيلي بنويسه اول از همه يك شكايت دارم اخه ماماني ني ني ها بايد ساعت 9-10شب بخوابند چراتو تا 12:30هر شب بيدار ميموني مگه قرارداد بستي تا 12:30نشده خوابت نبره ديشب رفتيم بيرون واسه خريد و تو خيلي خسته شدي وقتي رسيديم خانه زود بهت فرني دادم تا بخوابي ساعت 11هم شير خوردي و خوابيدي اما مثل اينكه يادت امد هنوز نصف شب نشده واسه همين 10دقيقه بعدش بيدار شدي و بازي كردي 12 كه شد دوباره خميازه هات شروع شد و 12:30 مامان گذاشتت توي تخت اين شب سوم است كه تا نصف شب بيداري گل مامان اما خوبيش اينه كه تا صبح بيدار نميشي يعني داري بزرگ ميشي  كه ميتوني چندساعت پشت سره...
18 مرداد 1390

اولين ضيافت افطاري فرنيا

گل مامان اول از تو تشكر ميكنم كه گل بودي و زياد اذيت نكردي خوب همش بغل بابا بودي و بابايي هم بيشتر بغلت كرد تا مامان كه روزه بود بتونه راحت تر افطاركنه ولي ميگم خوب بودي بخاطر اينكه بغل دوستاي بابايي مي رفتي و براشون ميخنديدي و غريبي نميكردي اصلا هم گريه نكردي تازه انجا فرني واسه افطار بود كه يك كاسه كوچولو را خوردي اما ماماني اينهمه دوربين برديم دريغ از چندتا عكس خوب- بابايي كه تو رابغل كرده بود دوست بابايي دوربين را گرفته بود و عكس ميگرفت اما نتونسته بود چندتاعكس درست وحسابي ازت بگيره نه از ميز افطار عكس داريم نه از ميز شام نه از دوستاي بابايي فقط چندتا عكس كج و كوله كه سعي ميكنم 1يا 2تاش را اگه شد واست درست كنم توي سايتت بگذارم وا...
17 مرداد 1390

عسل مامان

سلام ني ني نازي مامان كلي بانمك شدي اينقدر با هم بازي ميكنيم ديشب من روي شكمت پوف   ميكردم تو هم روي دست مامان همان كار راتكرار ميكردي اصلا فكر نمي كردم ني ني خودم باشي همش فكر ميكردم دوست كوچولوي مامان هستي كه داريم با هم بازي ميكنيم 5شنبه و جمعه رفتيم بيرون هر  دو روز بيرون توي فروشگاه ها ذوق ميزدي و توجه همه را به خودت جلب ميكردي هر چيزي را نشانت ميداديم ذوق زده ميشدي و ما دلمان ميخواست واست بخريم اما بعد كمي كه توي مغازه فكرش را ميكرديم ميديديم به درد سن دخترمان نميخوره اما حتما واست يك شورت لي ميخريم اخه توي يك مغازه پرو كردي خيلي بهت ميامد اما كمرش راحت نبود واسه همين صبر كرديم بريم جاهاي ديگه را هم ببينيم 5شنبه...
16 مرداد 1390

بدون عنوان

ديشب مامان سردرد بدي داشت و خانم گل مامان همش با بابا بازي كرد تا مامان بتونه استراحت كنه بعد افطار هنوز سردرد مامان خوب نشده بود اما گل دختري كه اين چيزها را قبول نداشت مامان شده بود اهنربا و فرنيا  اهن مامان هرجا ميرفت فرنيا زود ميرفت بهش ميچسبيد بلاخره بعد از 2تا مسكن سردرد مامان خوب شد و با فرنيا تا ساعت 12شب بازي كرد و اين خانم كوچولو هم بلاخره خسته شد و تا صبح خوابيد البته مامان ساعت 2و سحري كه بيدار شد بهش شير داد و خانم مامان توي خواب شيرش را ميخورد صبح هم ساعت 6:30 بيدار شد يك كمي بامامان بازي كرد و ساعت 7:15 دوباره خوابش برد و مامان خوشحال شد اخه وقتي فرنيا بيدار باشه و بره مهد پشت  سر مامان گريه ميكنه امشب از طرف اداره بابايي اف...
16 مرداد 1390

كار خنده دار ديشب

عسل ماماني ديشب كلي مامان و بابا را خنداندي از عصر كه امديم خانه ديدم ياد گرفتي با دهنت صداهاي بي ادبي در مياري و هي تف از دهنت ميريزي بيرون و شب ساعت حدود 10 كه تي بغل ماماني خواب بودي يكدفعه شروع كردي با دهنت صدا در اوردن بابايي فكر كرد بيدار شدي بعدكه متوجه شد توي خواب داري اينكار را ميكني خيلي خنديد و اينقدر برامون خنده دار و غير منتظره بود كه يادمون رفت ازت فيلم بگيريم  خيلي حيف شد صحنه خيلي بامزه و جالبي بود نشان ميداد داري خواب مي بيني
10 مرداد 1390

بدون عنوان

دختر قشنگه مامان گفته بودم واسه 8ماهگيت رفتيم اتليه و ازت عكس گرفتيم وقتي عكسهات چاپ شد اتليه يك شاسي بزرگ از يكي از عكسات بهمون هديه داد عكس نماي نزديك چهره ات تو ان عكس را خيلي دوست داري توي اتاقت به ديوار زديم تو با ديدن عكس حسابي ذوق زده ميشي ديشب داشتي ميخوابيد و مامان بغلت كرده بود وراه ميرفت تا چشمت به عكس مي افتاد ذوق ميكردي بالاخره هم مامان مجبور شد از اتاقت بياد بيرون تا خوابت ببره
9 مرداد 1390