فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولو

من ميتونم راه برم

سلام گل مامان امروز مامان اول از همه از راه رفتنت مينويسه اخه خيلي ذوق كرده كه دخترنازش ديگه داره حسابي بزرگ ميشه تا حالا راه ميرفتي اما همش دو سه قدم و خيلي هم مي ترسيدي اما ديشب ديگه كامل راه رفتن را ياد گرفتي كلي هم از اين موضوع خوشحال بودي و هي بين من و بابايي رفت و امد ميكردي ديروز 11ماه و 4روزت بود عزيزدلم  ديروز اول از همه ساعت ده رفتيم عكاسي تا عكسهاي يازده ماهگيت را بگيريم اينقدر بداخلاق بودي كه نتونستيم عكس خوبي از ت بگيريم عزيزم به مامان قول بده واسه تولدت دختر خوبي بشي ها ان موقع ديگه 2-3تا عكس نيست  با مامان و بابا هم ميخواي عكس بگيري بايد خوش اخلاق باشي و قشنگ بخندي بعدش رفتيم نمايشگاه انار بجز چندتا غرفه...
30 مهر 1390

لباسهاي جديد

دايي گفت براي فرنيا توپ بخريد تا كيف كنه مامان توپ خريد بابايي هم با توپها بردم حمام گلابي را انداختم اخه چوبش خوشمزه تره ازحمام امدم مامان ميخواست كلاههايي راكه داشتم اندازه بگيره ببينه امسال ديگه اندازه شده انوقت الكي ميگه از حمام امدي بگذار سرت من هم چيكار ميكنم؟!!! بابا مامان رفتن دوتا لباس برام خريدن هردوش بزرگه اخه مگه من چندسالمه؟ببينيد توي تنم چقدر بزرگه اما خيلي بهم مياد عيد ميپوشمشون بعد رفتن اين لباس را واسم خريدن كه اندازه است  خوشگلم مگه نه؟ بعد هم خوابيدنم مثل فرشته ها خوابيدم حالا چند تا عكس از بازي كردنم ببينيد دارم به ني ني غذا ميدم تا بالش ببينم ر...
27 مهر 1390

نمايشگاه بهترينها براي غنچه هاي شهر

سلام ديروز بعد از اينكه بابايي از سركار امد رفتيم نمايشگاه اين اولين عكسي است كه توي نمايشگاه ازت گرفتيم اخه اين چه وضع نشستن توي كالسكه است بعد هم مگه كوچولو شدي كه پستونك عروسك را ميخوري؟ توي نمايشگاه اول از همه رفتيم سالني كه جاي بازي بچه ها بود اين هم خانمي مامان بين بچه ها و اجرهاي ساختمان سازي بعد از بازي گرسنه شدي و فرني خوردي   بعد ميخواستيم يك عروسكهاي قشنگ بخريم كه تو هم توي خريد كمك ميكردي و سليقه ميدادي!!!!!! و اين دوتا را خريديم بعد لباسهايي كه واست خريديم و ژاكتت  كه توي خانه امديم تنت كرديم دوستش داري مگه نه؟ توي نمايشگاه يكدفعه يك مامان دخترش را صدا كرد فرنيا ...
20 مهر 1390

دندان جديد

سلام امروز فقط واسه اين امدم برات بنويسم كه در امدن دندان ششمت را هم بهت تبريك بگم مامان اين مدت اينقدر نگران وضع مزاجيت بود كه ديگه متوجه مرواريد جديدت نشده بود تا اينكه ديروز مهد گفت كمي تب داري و گفت شايد داره دندان در مياره . وقتي امديم خانه به دهنت نگاه كردم و ديدم بله خانمم صاحب يك مرواريدديگه شده يادم رفت واست تعريف كنم يكشنبه شب داشتي بازي ميكردي كه يكدفعه زدي زير گريه من توي اشپزخانه بودم و پيش بابايي بودي گفتم چي شده باباگفت نميدونم الكي گريه ميكنه  اما من كه دختر طلام را خوب ميشناسم  گفتم فرنيا اهل گريه نيست چه برسه به الكي   گريه كردن و وقتي بلندت ...
19 مهر 1390

دخترم دو قدم برداشت

گل مامان، مامان اينقدر اين مدت نگران خانم گلش هست كه يادش رفت اينجا از قدمهاي جديدت بگه روز چهارشنبه وقتي 10ماه و 18روزت بود اولين قدمهاي قشنگت را برداشتي همش يكي دو قدم از كنار مامان تا بغل بابايي رفتي اما همين يعني گلم داره بزرگ ميشه و راه رفتنش تا يكي دو هفته ديگه كامل ميشه با اينكه خيلي ميترسي و بايد خيلي حواست را پرت كنيم تا بدون اينكه خودت متوجه باشي راه بري و تا مي‌بيني روي پاهات ايستادي و قدم برداشتي سريع مينشيني يا دستت را بطرف ما دراز ميكني و ديگه راه نميري اميدوارم زودتر خوب بشي و مشكل شكمت هم حل بشه و خيال مامان راحت بشه كه مشكل حادي نيست
18 مهر 1390

عزيزم مامان نگرانت است

گل مامان سلام مامان دلش ميخواد واست بنويسه اما نميدونه از نگراني چيكار كنه با اينكه خيلي ارومي و واسه همين مامان خيالش حداقل راحته كه مشكل بزرگي نداري اما مامان دلش ميخواد اصلا مشكل نداشته باشي ديروز كه بابا امد خانه اولش زدي در قندان جديدمون را شكستي بعد هم كه رفتيم دكتر توي مطب حسابي دس دسي كردي و خودت هم  ميگفتي دس دس يا شايد هم ما اينطور فكر ميكرديم كه داري ميگي بعد از دكتر هم تاخونه خوابيدي به خانه هم كه رسيديم بيدار شدي و باز بازيكردي و در ميز زير تلويزيون را شكستي و نميدونم تاچه ساعتي بيدار بودي اما اخر شب 2تاكاسه كوچيك فرني خوردي بعد هم شير بعد هم خواب شب هم يكبار بيدار شدي و بعد از شير خوردن دوباره خوابيد...
17 مهر 1390

بازم تنها شديم

سلام گل مامان مامان بزرگ و بابابزرگ جمعه صبح زود رفتن و ما دوباره تنها شديم در اين مدت چيزهاي حديدي به كمك مامان بزرگ ياد گرفتي كلاغ پر كه هروقت ميگم كلاغ پر انگشتت را ميگذاري زمين يكبار هم كه مامان بزرگ نماز ميخواند امدي پيشش و اون هم بهت گفت دارم الله ميگم و برات تكرار كرد اينقدر  تكرار كرد تا بلاخره تو هم يادگرفتي بگي روز جمعه هم با هم رفتيم نمايشگاه بهترينها براي غنچه هاي شهر خيلي بازي كردي و لذت بردي وقتي توي يك غرفه گذاشتم بازي كني بااينكه خليي اسباب بازي بود اما همش از دست بچه ها ميخواستي اسباب بازي ها رابگيري وقتي هم كه ميخواستم برات يك اسباب بازي بخريم اينقدر دست به اسباب بازيها زدي و ميخواستي بگذاري دهنت كه از خير خريد...
16 مهر 1390

چه روز خوبيه اين روزها

از ديروز مامان بزرگ و بابا بزرگ امدن خانه ما و خانم گل مامان با اينكه بابا بزرگ راكمتر ديده اما باهاش خيلي راحتي زودي رفتي بغلش خلاصه كه ديروز كلي بازي كردي شب ساعت 8-9 خوابيدي و ديگه وقتي ما مي خواستيم بخوابيم  خوابت نميبرد و ميخواستي بازي كني اخرش مامان مجبور شد كنارت بخوابه(البته بخاطر مهمان هاي عزيزمون تو توي اتاق مامان بابا بودي) يكطرفت راهم بالش گذاشت تا يكمي محصور بشي و كنار مامان بازي كني و خسته بشي و بخوابي نميدونم ساعت چند بود كه چشمات را مي ماليدي و اين يعني خواب كمي هم شير خوردي و خوابيدي اما چون ديشب سرد بود مامان تا صبح چند بار بيدار شد و پتو را روي گلش مرتب ميكرد و نگران بود نكنه پتو كنار ب...
12 مهر 1390