فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولو

خواب ناز فرشته مامان

عزيزم مامان امروز صبح خواب مونده بود و دير بيدار شد با عجله اماده شد و مي خواست دخملي را بغل كنه كه ديد ناز گل خانم توي تختش چرخيده با اينكه مامان دير شده بود اما زود دوربين را برداشت و ازت عكس گرفت ديگه وقت نشد عكس را امروز بيارم شنبه عكست را ميارم تا به همه نشان بدم دخترمن اگه روي تختش نباشه بايد وقتي بيدار ميشم مواظب باشم دنبالش بگردم ببينم كجا غلتيده زير دست و پا نمونه 2-3روزه بابايي سرما خورده امروز هم سر كار نرفت من نگران و ناراحتم هم اينكه بابايي مريض شده هم اينكه تو گل دختر وقتي بابايي را مي بيني مي خواهي بري بغلش اون هم نميتونه و تو هي نق مي زني و گريه ميكني و خودت را سمت بابايي ميكشي ديروز مجبورشدم ببرمت توي اتاق پيش&nb...
20 تير 1390

فرنیا خانم با روسری

وقتی خاله تهران بود این عکس ها رو گرفتیم. همون موقع که مریض شده بودی. روز اول که اومدم خیلی بی حال بودی و دلم برات کباب میشد. روز اول یا همش خواب بودی و یا دوست داشتی بغلت کنم. نمیخندیدی و البته حوصله بازی هم نداشتی. اما یه روز که گذشت حالت بهتر شد و بعدش دوباره می خندیدی و دل خاله رو می بردی. امیدوارم همیشه سلامت باشی و بخندی. الان که اومدم خونه و دیگه پیشت نیستم حسابی دلم برات تنگ میشه. حالا ببین چقدر بانمک شدی با روسری...  نویسنده: خاله کوچیکه ...
14 تير 1390

بدون عنوان

عشق مامان و بابايي امروز ميخواهماول از ديروزت بگم كه حسابي ما را كلافه كرده بودي اخه ديروز بابايي سرما خورده بود و نمي تونست دختر گل را بغل كنه تو هم همش نق ميزدي و خودتو سمت بابايي مي كشيدي و مي خواستي بري بغلش دلت واسه بابايي تنگ شده بود بالاخره بابايي مجبور شد تو را قلمدوش بگيره تو كلي مي خنديدي و كيف مي كردي توي مدتي كه بهانه بابايي را ميگرفتي من رفتم برات يك عروسك اوردم كه وقتي كوكش مي كردم سر عروسك تكان ميخورد تو هم از عروسك خوشت مي امد هم تا مي خواستي بهش دست بزني مثل اينكه عروسك داغ باشه دستت را كنار ميكشيدي نكنه از عروسكه ميترسيدي ؟ بعضي كارات خيلي جالبه كه ماماني نمي دونه چرا ان كارها را ميكني مثل عروسك كه براش ميخنديدي...
13 تير 1390

گلم هيچوقت مريض نشو

سلام گلم از چهارشنبه تا الان را بايد تعريف كنم 4شنبه كه مامان را از سركار امد خانه خيالش راحت شد خاله را اذيت نكردي و شب هم كلي ديگه با خاله دوست شده بودي و براش ميخنديدي اما شب حسابي حالمون را گرفتي دوباره بالا اوردي و مامان كلي نگرانت بود مي خواستيم 5شنبه با عمو و زن عمو و مليسا بريم بيرون اما با بخاطر گل مامان نرفتيم و توي خانه بوديم البته فقط رفتيم فروشگاه واسه خريد عصر هم رفتيم بيرون مامان كمي رانندگي كرد و كلي گشتيم تا براي عزيز(مامان بابايي) كفش بخريم كه نتونستيم چيزي پيدا كنيم وقتي ديديم حالت بهتره گفتيم جمعه بريم خانه عزيز مي خواستيم اماده بشيم كه تو دوباره بالا اوردي مامان خيلي ترسيد و  گريه كرد بعد به خاله كه دكت...
11 تير 1390

فرنيا و برج ميلاد

فرشته مامان امروز كلي حرف براي تعريف كردن و نوشتن دارم از دوشنبه تا امروز 4شنبه كلي اتفاقات جورواجور افتاده هم خوب هم بد دوشنبه از طرف شركت بابايي رفتيم بازديد از برج ميلاد نازگل مامان از وقتي از مهد رفتيم خانه كمي ابريزش بيني داشت اما چون سابقه حساسيت داشت دكتر نبرديم و گفتيم چيزي نيست دايي هم گفت اگر فقط همين علامت است پس چيزي نيست و نگران نباشيد براي همين برنامه رفتن به برج ميلاد را بهم نزديم انجا گل مامان همش بيحال بود و سرش روي شانه مامان بود با هزار دردسر چندتا عكس ازت گرفتيم اما شب سرفه هات شروع شد و غذايي را كه خورده بودي بالا اوردي مامان تا صبح كنارت بيدار بود و نگران كه مبادا دختر ناز مامان توي خواب بالا بياره و خداي نكر...
8 تير 1390

يكشنبه 5تيرماه

عسل مامان سلام امروز هم از شيرين كاريات مينويسم ديروز با مامان توپ بازي ميكردي من توپ را ميگذاشتم روي روروئكت و تو  مي انداختي پايين خيلي دلم ميخواست اين سايت قابليت گذاشتن فيلم هم داشت انوقت فيلم توپ بازيمون را ميگذاشتم با هر چيزي هم براي خودت بازي درست ميكني و مي خندي مثلا ديروز كلاه را از سر عروسك برمي داشتم و دوباره ميگذاشتم اينكار برات جالب بود و مي خنديدي هر اسباب بازي فقط براي چند ساعت برات جالب است باهاش بازي ميكني اما عاشق تلويزيوني و مي شه 1-2ساعت باهاش مشغول باشي تا مامان مي آد سراغت و ميگه بسه ديگه و تلويزيون را خاموش ميكنه جديدا هم شروع كردي  به تلاش براي ايستادن .دستت را ميگيري به مبل و تلاش ميكني با...
5 تير 1390

ديشب

عسل مامان سلام عزيزم امروز صبح وقتي مي خواستيم بريم مهد بيدار شدي و بابايي بغلت كرد اما تو به من نگاه ميكردي و گريه ميكردي بعد كه بردمت مهد  وقتي مربي بغلت كرد گريه كردي عزيز مامان اينجوري كه مامان غصه ميخوره و همش سركار نگران تو ميشه ديروز وقتي از سركار برگشتم يك تكه موز و نصف يك سيب كوچولو را برات رنده كردم خوردي بعد هم شير مامان - براي شام سوپ خوردي و باز شير مامان اما شب موقع  خواب نميدونم گرسنه بودي يا چون ميخواستي مامان پيشت باشه شيرخوردن را بهانه ميكردي تا ساعت  2 شب همش تو بغل مامان شير مي خوردي ساعت 2تا 4:30 هم خوابيدي و تا 5:30 باز به مامان چسبيده بودي اصلا هم حاضر نيستي شير خشك بخوري صبح هم ساعت 6...
1 تير 1390

دو تا عكس با يك توضيح كوچولو

اينجا رفته بوديم اصفهان خانه خاله ماماني و پسرخاله ها سرت كلاه گذاشتند اما از يك عروسك كلاهبرداري كردند گل مامان مي بيني دوست داري بايستي و تختت بهترين و امن ترين جا براي ايستادن گل خانمي است ...
31 خرداد 1390

غذاهايي كه ميخوري

گل مامان سلام امروز ميخوام از چيزهايي كه جديدا شروع به خوردنشون كردي بگم زرده تخم مرغ- سيب- موز- شيربرنج(تا حالا فرني مي خوردي)امروز هم كه برم برات اب سيب ميگيرم تا ببينم دوست داري يا نه راستي ديشب ماست را هم براي اولين بار يك قاشق بهت داديم ماست كمي ترش بود قيافه ات حسابي بهم مي پيچيد ولي خيلي خوشت امد و باز هم ميخواستي ديشب مامان بزرگ ميگفت برات برنج بپزم يك روز با گوشت گوساله يك روز با گوشت گوسفند سوپت را هم با مرغ درست كنم واي مامان كاراش داره زياد ميشه ديروز كه مامان داشت نهار ميخورد تو هم نگاه ميكردي و اِ اِ مي گفتي و ميخواستي وقتي هم مامان تندتند غذاش راخورد كه تو ديگه نبيني و دلت نخواد بشقاب را مي كشيدي كه يعني به من ه...
30 خرداد 1390