فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولو

بازم سورپرايزم كردي

سلام گل مامان ديروز سورپرايزمون كردي دخترم باي باي كردن ياد گرفته  ديروز كه خانه عمو رفته بوديم هر كس از خانه ميخواست بره بيرون حاضر بودي بغلش بري بعد هم با بقيه باي باي ميكردي عزيز مامان روز 5شنبه هم توي خانه داشتم عكسهايي را كه توي دوربين بود ميريختم توي لب تاب امدي كنار مامان و بيچاره لب تاب كه اگه بابايي بود كمي اعتراض ميكرد اما خواستم از شيطنت هات عكس داشته باشم واسه همين اجازه دادم كمي بازي كني تا من هم ازت عكس بگيرم اما ديگه اجازه ندادي عكسهايي را كه گرفتم ازت بريزم روي فلش بايد تا فردا صبركني امشب بدمت دست بابايي باهاتبازي كنه و من هم عكسها را براي انتقال به سايت اماده كنم ...
8 مرداد 1390

كار خنده دار فرنيا

سلام گلم ديروز مامان يادش رفت كار خنده داري كه توي خانه پسر عمه كردي را تعريف كنه روز جمعه رفته بوديم خانه پسر عمه خانه انها خيلي خوب بود يك اتاق بزرگ كه وسايل دكوري خاصي كه روي زمين يا ميز باشه  نداشتند و دركل يك محيط امن واسه تو بود داشتي بازي ميكردي و اينور و انور ميرفتي كه رسيدي به ميز زير تلويزيون داخل كمد زير تلويزيوني چندتا Cd بود و از پشت در شيشه اي تو انها را ديدي و ميخواستي ورشون داري هي دستت را ميبردي طرف شيشه و  متوجه نمي شدي كه شيشه جلوت را گرفته و نميتوني Cd را برداري بعد ديدي با دست نميشه با سر ميرفتي توي شيشه و كله ات مي خورد به شيشه   ، دو سه بار اينكار را تكرا...
29 تير 1390

كمي توضيح

گل مامان چند روزه مامان نگرانت شده توي مهد كه هستي چند بار بيرون روي داري اما توي خانه خوب هستي از 5شنبه تا 1شنبه كه پيش مامان بودي مشكلي نداشتي دكتر هم برديم گفت يك ويروس اسهال ضعيف است از ديروز برات دارو شروع كردم همين كه سرحالي و بازي مي كني از نگرانيم كم ميكنه مي خواستيم بريم عكاسي از سن هشت ماهگيت عكس بگيريم كه چون بابايي از جمعه تا شنبه مريض بود هنوز نرفتيم  شما هم كه حسابي شيطنت ميكني و چون خيلي تند چهار دست و پا ميري ديگه كنترلت سخت شده ايستادنت هم كه شده مشكل مامان، چون نمي تونه چشم ازت بردار نكنه از پشت سر بيفتي اب بازي و حمام رفتن را دوست داري بعد از حمام مي گذارمت توي استخر كوچولويي كه بابايي برات خريده ...
28 تير 1390

روزهاي اخر هشت ماهگي

عزيز مامان امروز كه همش 5روز ديگه مونده تا هشتم ماهت تمام بشه و بري توي نهمين ماه زنديگيت از كارهايي كه تا امروز انجام ميدي برات مينويسم الان ديگه كاملا چهار دست و پا ميري تند تند هم ميري البته به شرطي كه دوربين دست مامان نباشه كه انموقع زود روي شكم مي خوابي و مي خندي با كمك لبه تخت لبه ميز يا پاهاي مامان و بابا پاميشي مي ايستي و اگر بعدش بشونيمت داد ميزني و اعتراض ميكني كلمه هاي ماما -دد- انقا(مامان هنوز زبانت را بلد نيست و نميدونه منظورت از اين كلمه چيه) بندرت بـَ بَ  مي گي و كلي سر وصداي عجيب غريب از   خودت در مياري كه قابل نوشتن نيست سبدي كه اسباب بازيهات توش را گذاشتيم برميگردوني و خالي ميكني و دوبا...
20 تير 1390

ازمايش خون

دختر عزيزم گفته بودم كه چند وقت پيش كه رفته بوديم دكتر و تب داشتي دكتر برات ازمايش خون نوشت و تب انموقع چيزي نبود و فقط     يك تب ويروسي بود كه سه روزه خوب شد بدون اينكه تو زياد اذيت بشي اما ازمايشها نشان داد كه كمي كم خوني داري دكتر براي اطمينان از جواب ازمايش  دستور تكرار ازمايش را داد و من بالاخره 5شنبه بردمت ازمايشگاه خيلي ناراحت بودم كه موقع خونگيري گريه  كني و مامان را ناراحت كني توي نوبت هم كه بوديم هر بچه اي كه ميرفت   كلي جيغ و فرياد ميكردو اضطراب مامان بيشتر مي شد ولي وقتي نوبتمون شد گل گلي مامان فقط موقع خونگيري گريه كرد انهم نه انقدر زياد كه مامان را دستپاچه كنه ب...
20 تير 1390