فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو13 سالگیت مبارک

فرشته کوچولو

رفتن به عكاسي

٥شنبه به مناسبت تولد 2سالگيت رفتيم آتليه انشالله بعد از اينكه عكسها را گرفتيم حتما اينجا چندتاش را ميگذارم از زماني كه اخرين بار رفتيم آتليه و به راحتي همكاري نميكردي خيلي گذشته يعني از اخرهاي اسفند سال 90كه رفتيم عكاسي سها براي عيد نوروز ديگه عكاسي نرفتيم و همش هم بخاطر عدم همكاري خانم خانما اين بار هم كه رفتيم كلي قبلش باهات حرف زدم كه ميخواهيم بريم عكاسي با اقاي عكاس دوست بشيم براش بخند و اين كلمه تولد و جشني هم كه برات گرفتيم بي فايده نبود كه چون از ان روز به بعد هر چيزي را كه بخواهيم بهت بگيم و شما گوش بدي اگه بتونيم يكجوري به تولد ربطش بديم عكس العمل جنابعالي عاليه در مورد عكاسي هم گفتم ميخواهيم بريم براي تولد عكس بگيريم و حتي نز...
20 آبان 1391

چند قدم تا موفقيت كامل

دختر قشنگم از روز دوشنبه كه ديگه پوشكت نكردم و شب با خيس نبودن تشكت اميدوار به ادامه كار شدم تا ديشب همش چند روز بود اما در عين سخت بودن خيلي هم اسان بود روز تولدت مامان پريسا گفت خيلي اسونه و زود ياد ميگيري اما روز 3شبنه كه بخاطر اشتباه مامان بيشتر مدت از عصر تا شب را توي دستشويي بوديم همش ميگفتم شايد اشتباه كردم و هنوز وقتش نشده بود و فرنيا امادگي نداشته اما باز هم ادامه دادم و امروز خيلي خوشحالم كه از دست پوشك خلاص شدي اما از تجربيات خودم بگم : اول از همه اينكه من شنيده بود هر نيم ساعت يكبار به بچه ياد اوري شود و اين ياداوري و رفتن به دستشويي براي من و فرنيا  واقعا سخت بود جوري كه در پايان سه شنبه من فكر ميكردم اشتباه كردم و هنوز...
20 آبان 1391

گل دختري داره بزرگ ميشه

ديشب براي اولين بار بدون پوشك خوابيدي و تشكت را هم خيس نكردي صبح ميخواستم به مربيت بگم ديگه پروژه از پوشك گرفتن وقتش شده اما دير امد و با عجله تحويلت دادم و امدم سركار خيلي وقته فكر ميكنم اماده اي اما مهد باهامون همكاري نميكنه و ميگه تجربه ما ميگه قبل از دو سالگي بچه ها همكاري نمي كنند الان مدتهاست وقتي كاري داري ميگي دستشويي و يكبار هم ميخواستي بگي ت و ا ل ت گفتي تالوتي  وقتي بالاخره فهميديم منظورت چيه مثل اينكه ان كلمه برات سخت بود براي همين دوباره ميگي دستشويي البته توي پوشك كارت را ميكني اما از قبلش خودت خبر ميكني و با هم ميريم  دستشويي ديشب هم گريه ميكردي نميخواستي پوشك كنم ميگفتي چسبش درد داره  و به كمرت اشاره م...
16 آبان 1391

ادامه عكسهاي شمال

باورتون ميشه اين عكسها مال 2-5آبان ماه است توي نمك ابرود و رامسر واقعا هوا خوب بودو بهتره بگم گرم بود و راحت ميشد اب بازي كرد در حالي كه تهران انروزها باران داشت مامان خسته بود و از ماشين پياده نشد امدي و بزور مامان را پياده كردي رفتيم روستاي جواهر ده و تا به ابشار برسيم فرنيا خوابش برد واسه همين بابايي پيشش موند تا بيدار بشه يك خانه چوبي بود كه راهش را با چوب بسته بودند اما فرنيا اين چيزها حاليش نبود بايد ميرفت فضولي توي راه برگشت از جواهرده همينجوري يكي از جاده هايي را كه ميرفت سمت يك ده ديگه گرفتيم و رفتيم وسط راه ديديم ديگه خيلي پيچها خطرناك شده خواستيم برگرديم كه يك ماشين ديگه كه ان هم امده بود ان...
15 آبان 1391

عكسهاي تولد فرنيا

عكسهاي تولد فرنيا كه دو هفته زودتر برگزار شد شايد تولد ديگه اي هم 24ابان داشته باشه از چند روز قبل از تولد كه من بعضي وسايل را اماده ميكردم  فرنيا مي پرسيد اينا چيه و من هر بار ميگفتم براي تولدته خرابشون نكنيا و ديگه كار ما اين شده بود كه هرشب با روشن كردن شمع واسه فرنيا تولد بگيريم اول از همه بايد از پريسا گلي و مامانش تشكر كنم كه يك پست به تولد دختر من اختصاص دادن و با حضورشون دلمون و جشنمون را گرم كردند بعدش هم دست خاله كوچيكه درد نكنه كه توي درست كردن تزيينات تولد كمك كرد بقيه عكسها ادامه مطلب اولين تزييني كه اماده شد و بخاطر شيطنتهاي فرنيا هر چيزي را بايد همان لحظه كه درست ميكرديم ميچسبونديم تا از دست فرنيا بدور باشه ...
15 آبان 1391

عكسهاي سفر شمال

هفته قبل از تولد رفتيم شمال(نمك آبرود و رامسر) اين هم عكسهاش     اولين عكس اولين صبحانه در راه كنا رجاده كه بسيار سرد بود به محل نشستن فرنيا موقع خوردن نهار توجه كافي بفرماييد رو به دريا و .... بعد از نهار اب بازي و شن بازي چه كيفي داره خوب عصر رسيديم نمك ابرود و رفتيم تله كابين و جنگل بالاي تله كابين بعد كمي جنگل پيمايي بعد نمك ابرود ويلا گرفتيم فرنيا وقتي رسيديم خواب بود اين فردا صبح است كه از خواب بيدار شدو اولين بار ميز بيليارد ديد اولين تلاش براي پوشيدن كفش ( چون انجا يادمون رفته بود واسه فرنيا دمپايي ببريم هر بار از خانه ميخواست بياد بيرون بايد ما را صدا...
15 آبان 1391

عكسهايي در خانه دايي

بعد از تولد رفتيم خانه دايي كه توي شوشتر است ابتداي شهر يك باغچه درست كردن كه عرقيات سنتي و تنقلات ديگه داره ژله واسه فرنيا خريديم و اب انار واسه من و بابايي اما فرنيا ميگفت بايد بديم به زندايي فرداش با بابايي و دايي رفتن رستوران موزه مستوفي توي خانه دايي رفت حمام و اين هم دختر فرفري ما بعد از حمام ...
15 آبان 1391