فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولو

امروز 6فروردین 91

از امروز چون بابایی برگشته تهران و من و مامانی پیش مامان بزرگ ماندیم هر روز برای بابایی عکس میگذارم البته مامانم ازم عکس میگیره و بجای من این کار را انجام میده عکسهای اسفند و سفره هفت سین را بعدا مامان میگذاره این هم عکسهای امروز بعد از بیدار شدن از خواب و درحال صبحانه خوردن و دیدن کارتون ...
6 فروردين 1391

سال 1391 مباركت باشه به اميد روزه هاي خوش و عيد هاي بعدي

سلامي چو روزگاران خوش بهاري سال 1391 مباركت باشه به اميد روزه هاي خوش و عيد هاي بعدي چطوري گلم .اولين سال عيد رو با تو و ماماني خونه خودومون جشن گرفتيم و بعدش رفتيم پيش عزيز و غروبم ساعت 7 پرواز كرديم و رفتيم و رفتيم تا رسيديم اهواز پيش مادر بزرگ ( مامان ماماني ) . يه هفته خوش اونجا داشتيم و بالاخره باباي هم با دلي پر از اندوه دوري تو به خونه برگشت و الان هم سر كاره . انشا.. يه هفته ديگه بر مي گردي بازم با هم هستيم خوش مي گذرونيم به اميد اون روز فعلا خوش باش و ماماني رو هم اذيت نكن ...
6 فروردين 1391

عكسهاي بهمن ماه

ديروز بابايي سراغ عكسهات را ميگرفت خوب من هم ديشب وظيفه بازي كردن و سرگرم كردنت را به بابا سپردم تا بتونم برم سراغ لب تاب و عكسهات را اماده كنم يك روز همين جوري با بابايي و خاله كوچيكه رفتيم بيرون بگرديم كه برخورديم به ابشار تهران دقيق نميدونم كجا بود اما خيلي قشنگ بود و بخاطر زمستان ابشارش تعطيل بود ( اخه ابشار مصنوعي بود و بخاطر سرما سيستم جريان اب مجموعه را خاموش كرده بودند) اين جا فرنيا خانم داره غذا ميخوره فرنيا سوار سه چرخه اش ميشه و... موهاش را شانه ميكنه و ... حالا اماده است تا ازش عكس بگيريم يكدونه ام ايستاده و درتمام اين مدت مثلا داشت غذا هم ميخورد واسه اينه كه پيش بند بسته اما غذا كجاست!!!!!!!...
15 اسفند 1390

فقط يكي دوهفته مانده به عيد

گل مامان سلام همانطور كه بابايي گفت 5شنبه با هم رفتيم بيرون و حسابي خوش گذروندي (حسابي بيرون شيطنت كردي) توي يك مغازه رفتيم كه ماهي قرمز داشت با اينكه مامان سالهاست ماهي قرمز نخريده اما نميدونم تو چطور ميدونستي ماهي چيه كه اينقدر گفتي ماهي كه مامان بلاخره مجبور شد واست يك ماهي كوچولو خريد حالا نميدونم تا عيد زنده ميمونه يا نه و اگر زنده باشه وقتي بخواهيم بريم پيش مامان بزرگ توي مدتي كه نيستيم چه بلايي سر ماهي بيچاره مياد توي راه برگشت خانم همسايه(خانه قبليمون) را ديديم خيلي جالب بود با اينكه خيلي وقت بود نديده بوديشون اما خيلي براشون ابراز احساسات كردي و جمعه صبح هم كه داشتيم از خانه ميرفتيم بيرون باز هم ان خانم را ديدي و از بغلش ...
13 اسفند 1390

سلام عزيز بابا جون

امروز با ماماني خونه موندي و قرار با هم بريد بيرون كلي خوش بگذرونيد فقط مواظب باش شيطوني نكني كه مشكلي پيش بياد.چ ديروز كه خونه همچين خوردي زمين كه كلي گريه كردي و تازه بالا هم اوردي. بعد كه من رسيدم خونه واسه دخترگلم اسفند دود كردم وب عدش هم رفتيم شهرك غرب -ميلاد نور . كلي اونجا بازي كردي و شام هم بيرون خوريم و برگشتيم خونه منم امروز به دوستم ياد دادم كه چطوري واسه دخترش گلش - ناديا كوچولو - سايت درست كنه.  
11 اسفند 1390

عزيزم ماماني را ببخش

دختر مامان سلام روز 5شنبه و جمعه برديمت بيرون بگردي و مثلا تفريح كني و ماماني هم خريد كنه اما اينقدر ذوق راه رفتن داشتي توي شلوغي كه دوبار صدمه ديدي اول توي شهر كتاب رفته بوديم و داشتيم واست كتاب و CD انتخاب ميكرديم كه رفتي سراغ اسباب بازيها و يكدفعه جعبه هاي اسباب بازي روي سرت ريختن و بيني خوشكل و كوچولوت زخمي شد كلي هم گريه كردي فرداش هم رفته بوديم سمت هفت تير مامان داشت پول لباسي را كه خريده بود حساب ميكرد و بابايي هم تو را روي صندلي نشانده بود كه نميدونم چطوري از روي صندلي با صورت خوردي زمين و پيشونيت زخمي شد مامان هم اينقدر ناراحت شد كه نتونسته مواظب گل دخترش باشه كه ديگه قيد خريد را زد و همه باهم برگشتيم خانه عصر هم رفتيم ب...
6 اسفند 1390

شروع به حرف زدن

گل مامان سلام فكر كنم ديگه تا يكي دو ماه ديگه حرف زدنت شروع ميشه اخه ديگه طوطي شدي هر چي بگيم به هر شكلي شده تكرار ميكني اسم خاله كوچيكه را كه خوب ميتوني بگي همش صدا ميكني نيدا(ندا) اسم پسر خاله را هم بجاي سينا اينا ميگي تاب تاب عباسي كه ميگي ابايي اسباب بازي را هم ميگي ابايي توپ و پتو را هم بلدي بگي اهان يادم رفت بگم گوشي تلفن را برميداري و ميگي الوووو ديروز عكسهات را نشانت ميداديم ميگفتيم اين كيه بخودت اشاره ميكردي و ميگفتي منه مامان خيلي ذوق كرد كه خودت راميشناسي بعدش هم امتحان كرديم ازت پرسيديم فرنيا كجاست؟ به خودت اشاره ميكردي و ميگفتي ايناها از وقتي خانه را عوض كرديم پسر همسايه را كه باهاش بازي ميكردي كمتر مي بيني ديروز برا...
30 بهمن 1390

پانزده ماهگي فرنياي مامان

دختر گلم 15ماهه شدي 15عدد قشنگيه دارم به روزي فكر ميكنم كه 15ساله بشي شروع كرده بودي به حرف زدن اما دوباره راه اشاره را در پيش گرفتي گه گداري كلمه جديدي ميگي مثلا همين ديروز اسباب بازيهات را ميخواستي ميگفتي ابايي و به انها اشاره ميكردي و من تازه فهميدم چي ميگي از 4شنبه نبردمت مهد و تا دوشنبه خانه بودي اما دريغ از غذا خوردن خيلي كم غذا شده بودي ديروز كه بردمت مهد مربي ميگفت لاغر شدي نميدونم چرا توي مهد بهتر غذا ميخوري با اينكه سعي ميكنم غذاهات متنوع باشه و بيشتر با خودمان غذا ميخوري اما توي خانه خيلي كم ميخوري ديروز مربي ميگفت هر چي خوراكي واست گذاشته بودم خوردي و تا امدي خانه هم نصف ليوان شير( شير پاستوريزه منظورم است...
26 بهمن 1390

اتفاقات جديد و خوش

سلام امروز امدم ديگه خانه كاملا مرتب شده و مراسم خواستگاري و عقد دايي هم تمام شده حالا ديگه همه چيز به روال عادي برگشته و مامان وقت كرده عكسهات را از روزي كه امديم خانه تا عقد دايي واست بگذاره اول تميز كردن خانه جديد بعد شيطنتهاي جديد توي خانه جديد توي محضر هستيم كنار حلقه عروس ايستادم دارم نان پنير ميخورم همش ميخوام به همه چيز دست بزنم مامان نميگذاره!!!! نانم ديگه پنير نداره اما مامان اصلا حواسش به من نيست حوصله من داره سر ميره اجازه نميدن شيطوني كنم جمعه مهمان داشتيم اينقده خوب بود ياسمين امده بود پيشمون با زندايي  تازه زن عموي ياسمين واسه من هم اين لباسي كه تنمه را هديه اوردن دستشون درد نكنه خيلي خوشگل...
23 بهمن 1390