فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

فرشته کوچولو

خانه جديد

خانم خانما سلام بلاخره اسباب كشي كرديم به خانه جديد اينجا بزرگترين حسنش اينه كه اسانسور داره و صبحها كه خوابي از توي خانه سوار كالسكه ات ميكنم و گرم ونرم ميريم تا مهد توي خانه قبلي كه بوديم همش نگران اين بودم كه كالسكه بيرون سرد شده و تو را كه از رختخواب گرم ميبرم پايين توي كالسكه سردت بشه و سرما بخوري و خيلي سخت بودكه با پتو و ساك و فرنيا در بغل بيام پايين و هميشه نگران بودم از پله ها نيفتيم اما از اسباب كشي بگم كه حسابي لذت بردي و همه جا را بهم ميريختي هر چي مامان و بابا توي جعبه ها ميگذاشتن تو از جعبه ها بيرون ميريختي روز 2شنبه كه فرستاديمت مهد وقتي برگشتي خيلي تعجب كردي خانه جديد اما حسابي بهم ريخته تا چند دقيقه اي فقط ساكت نگاه ميكر...
5 بهمن 1390

حسودي

سلام خانم طلا مامان ديشب براي اولين بار متوجه حسوديت شديم عروسك را توي بغلم گرفتم كه باهات بازي كن كمي به مامان نگاه كردي بعد سريع امدي عروسك را از بغل مامان انداختي بيرون و خودت نشستي بازم مامان حواسش نبود كه داره چه اتفاقي ميافته عروسك را برداشت و كنار تو توي بغلش گذاشت كه تو زود عروسك را پرت كردي  بعد كه مامان باز عروسك را بلند كرد تو عروسك را گرفتي و خودت بغل كردي و نگذاشتي مامان بهش دست بزنه تازه مامان فهميد اهانننننننننننن مامان فقط مال توئه  بايد از اين به بعد حواسمون باشه خانه كسي ميريم توجهمون به تو و بچه هاي ديگه باشه كه اين حس در تو تشديد نشه يكي از نگرانيهاي مامان اينه كه تو بخوبي غذاي سفره را نميخوري يعني هنوزم دوس...
1 بهمن 1390

ياد ان روزا بخير

دختر گلم سلام امروز 14ماهت تمام ميشه و وارد پانزدهمين ماه زندگيت ميشي حالا عكسهاي 14ماه پيش را ببين اتاقت را بابا خيلي قبل از امدنت اماده كرده بود اين عكس توي بيمارستان است فكر ميكرديم عكاس بيمارستان ازت عكس ميگيره و همينطور كه قبلا هم گفتم كمي عجول بودي و يك هفته زودتر امدي واسه همين عكس كمي از ساعتهاي اول تولدت داريم اينها هم با دوربين موبايل كه كيفيتش خوب نشده اما واسه يادگاري عاليه دختر مامان اينجا سه روزه است اولين روزي كه امدي خانه با چشماي قشنگت به مامان نگاه ميكني و دست مامان را محكم گرفتي اين عكس بعد از اولين حمام گرفته شده چقدر مامان بخاطر خواب زيادت گريه كرد و هرچي همه گفتن اين طبيعي است ماما...
25 دی 1390

خبر جديد

خانم طلا سه تا دندان با هم داره در مياره دوتا از اسياهاي بالا و يك دونه پايين  مي گم چرا چند وقتي است دوباره ياد شيشه شيرو پستونكهاي قديمت افتادي و از توي اسباب بازيهات كشيدي بيرون و به دهنت ميكني خوبه ازت نگرفتم و فقط شستم دادم دستت خيلي كلمه جديد ميگي اما هر وقت  خودت بخواهي وقت از ت ميخواهيم بگي فقط نگاهمون ميكني مثلا توي حمام شامپو راداده بودي دستم و ميگفتي باز تلويزيون نگاه ميكردي يكدفعه گفتي هاپ (سگ توي تلويزيون ديدي) اما بعدش هرچي گفتم بگو هاپو  تا بابا بشنوه هيچي نگفتي يكي از چيزهايي كه خيلي دوست داري و واست خوب هم هست شلغم است ديروز 1دانه شلغم را واست پوست كندم و خرد كردم و همش را خوردي توي بشقاب ديگه چيزي...
21 دی 1390

لباس هاي جديد

جمعه رفتيم پارك ملت و باغ وحش و عكسهاش را ديدي بعد از پارك رفتيم واست لباس خريديم و اين هم عكسهاش اين لباسها را هم بابايي ديروز از سركار اورد گفت دوستش اقا رضا برام خريده اقا رضا يك روز بيا خانه ما تا از ت تشكر كنم خيلي لباسهاي خوشگلي ان اندازه اندازه هم هست ...
18 دی 1390

فرنيا در باغ وحش پارك ملت

انجا همه جور حيواني بود اما بع بعيها خيلي خوب بودند بهشون غذا هم دادم بع بعي اينو هم بخور ديگه ميخواهيم بريم اين هم من و بابايي (بابايي همش از من و مامان عكس گرفت موقع برگشتن مامان چندتا عكس از من و بابايي گرفت بابايي ميگه اين كلاه پيرمردهاست نميدونم چرا خودش ميپوشه يعني پيرمرد شده؟!!!) ...
17 دی 1390

فرنيا در پارك ملت

اخ جون امديم پارك  چقدر اينجا قشنگه بگذاريد وايسم نگاه كنم اينقدر تندتند نريد حالا سوار ماشين بشيم (قربون ان خنده هاي بانمكت برم عزيز مامان وقتي خيلي ذوق ميكني اينجوري چشمات را ريز ميكني) ...
17 دی 1390