فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

شيطنتهاي فرنيا

در حال كمك به ماماني رفته  لباس كثيفاش را اورده ريخته ماشين لباسشويي كه و ميخواست كمك ماماني كنه!!!! (من لباسهاي فرنيا را با ميني واشر ميشورم و فقط براي لباسهاي خودمان و پرده و ... از ماشين لباسشويي استفاده ميكنم) يك روز ديديم فرنيا رفت اتاقش و خيلي اروم و صداش نمياد ديديم بلللله بعد كه ديد ما داريم نگاهش ميكنيم دوباره همه را برگردوند سرجاش دخترم خرابكاري كه نميكرد داشت كشو لباسهاشو مرتب ميكرد     ...
10 خرداد 1391

ماجراي واكسن زدن فرنيا خانم

روز ٤شنبه رفتيم براي واكسن زدن خوب همه چيز خوب بود خيلي راحت واكسن فرنيا گلي را زديم ايشون هم خانمي كرد و گريه نكرد فقط لحظه فرورفتن واكسن در پاش يك كوچولو نق زد و زود ساكت شد تا ساعت 6عصر هم همه چيز خوب بود و حتي تب هم نداشت اما از ساعت 6 به بعد هم تبش شروع شد و هم گلاب به روتون هر چيزي ميخورد بالا مياورد و همه اين مشكلات فقط از ساعت 6عصر 4شنبه بود تا عصر 5شنبه يعني 24ساعت اما به اندازه 24سال سختي كشيدم و براي دخترم ناراحت شدم و شب هم كه تا صبح از ترس بالا اوردن و تب زياد پيشش خوابيدم  ولي روز جمعه با اينكه خوب بود اما اشتها بي اشتها طفلك فكر كنم از خوردن ديگه ميترسيد اخه 5شنبه كه حسابي گرسنه بود و خودش درخواست غذا كرد و براي...
8 خرداد 1391

تولد يكسالگي وبلاگ فرشته كوچولو

و اما امروز مصادف با يكسالگي وبلاگ دخترم است اميدوارم 20سالگي وبلاگت را هم ببينم اميدوارم حالت خوب باشه بتونيم امشب يك كيك و جشن كوچولو داشته باشيم مامان وقت نداره خودش كيك درست كنه اما يك كيك كوچولو ميخريم تا بابايي را سورپرايز كنيم و عكسهاشو برات ميگذارم مامان خيلي دوست داشت از اولين روز بدنيا امدنت ميتونست همه چيز را ثبت كنه اما ان موقع هنوز با ني ني وبلاگ اشنا نشده بود و بعد كه خرداد ماه برگشتم سركار (بعد از شش ماه مرخصي) اينجا را پيدا كردم و از انروز شروع كردم به نوشتن ميدوني الان كه به عكسها ان روزها نگاه ميكنم خيلي دلم واسه ان ني ني كوچولو تنگ ميشه اما از اينكه ميبينم هر روز بزرگتر ميشي و كارهاي جديد انجام ميدي و مامان و بابا...
3 خرداد 1391

واكسن زدم

سلام امروز امدم بگم از همه دوستان ممنونم كه به فكر من بوديد و برام كامنت گذاشتيد امروز رفتم واكسن زدم و خيلي خانم بودم از گريه خبري نبود فقط يك كوچولو كوچولو بعد هم اسباب بازيهاي انجا را برداشتم بازي كردم بعد هم كه خواستيم برگرديم گذاشتمشون سرجاش و ماشين پليس خودم را برداشتم صبح هم قبل از اينكه برم واكسن بزنم قطره استامينوفن خوردم اميدوارم تب نكنم اخه ميخوام بازي كنم نمي خوام بيحال باشم 2تا عكس هم بابايي انجا ازم گرفت وقتي بابا از سركار برگرده موبايلشو ميگيرم و عكسها را اينجا ميگذارم منتظر باشيد
3 خرداد 1391

واكسن 18ماهگي

عزيز دلم فردا ميخوام ببرمت واكسن 18ماهگيت را بزنم اميدوارم خيلي اذيت نشي بعد از واكسن ميبرمت مهد و به مهد هم گفتم اگه تب كردي زود خبرم كنند در عوض 5شنبه و جمعه پيشت هستم و ميدونم زود همه چيز تمام ميشه و مشكل خاصي واست پيش نمياد  واكسنهاي قبليت هم مشكلي نداشتي فقط اولين واكسنت را كه زدم پات خيلي درد ميكرد و تا پاهت را تكان ميدادي گريه ات بلند ميشد كه اين وضعيت همش يك روز ادامه داشت و حالا هم ميدونم اين واكسن را با اينكه همه ميگن خيلي سخته گل ماان به راحتي از پسش برمياد
2 خرداد 1391