6 و 7 فروردين 95
صبح روز 6فروردين بعد از خداحافظي از اهواز زديم بيرون البته همان روز خاله "مامان پارسا سينا" هم راهي اصفهان شدند خاله كوچيكه هم همراهشون رفت يعني يكدفعه همه با هم مامان بزرگ را تنها گذاشتيم
و صد البته كه چون صبح زود راه افتاديم دختر خانم ما هنوز خواب تشريف داشتند
خوب راه افتاديم و در بين راه ايستاديم براي صبحانه البته تا ما وسايل صبحانه را اماده كنيم فرنيا خانم هم توي پارك بازي كردند كاملا هم شلخته و مشخص كه تازه از خواب بيدار شده
بعد هم صبحانه
سلفي مامان و فرنيا توي ماشين
باز وسط راه يك جا ايستاديم كه خانم خانما هم استراحت كنه هم بازي
و مثل هر سال يواش يواش رفتيم سمت گناوه چرا؟خوب معلومه آخه دختر ما حتما بايد يك دريا بره
دقت ميكنيد كه اينقدر شن بازي حال ميده كه اصلا متوجه نميشه و توي موهاش هم شن ميره من كه خيلي دلم ميخواد بدونم چجوري؟؟؟
ما از خانه مامان بزرگ غذا اورده بوديم اما فرنيا گفت بريم رستوران
رفتيم اما اينقدر شلوغ بود كه ترجيح داديم همان نهار سالم و خوشمزه مامان بزرگ را بخوريم و اينگونه شد كه ساعت 4عصر خسته و گرسنه مجبور شديم كنار خيابان غذا بخوريم آدم كه قدر داشته هاي خودش را ندونه بجاي يك جاي قشنگ و كنار دريا مجبور ميشه توي پياده رو سفره پهن كنه
البته خدا را شكر هوا خوب بود و اذيت نشديم
خوب بعدش هم كه يك خواب ميچسبه
و بلاخره راهي شيراز شديم و بعد از يك ترافيك شديد رسيديم شيراز و شب مزاحم دوستم شديم البته خودشان خانه نبودند در واقع براي شب بهمون يك هتل 6ستاره مجاني دادند
صبح زود هم راهي كرمان شديم اول از همه كنار درياچه مهارلو صبحانه خورديم
بعد هم يك درشكه سواري كه آقاي درشكه چي اينقدر بد بود كه من تمام مدتي كه سوار درشكه بودم حرص ميخوردم اول از همه اين كه ايشون اجازه نميداد اسب بيچاره علف بخوره با اينكه دوستش از ما خواهش كرد 10 دقيقه صبر كنيم تا اسب صبحانه اش را بخوره و ما مشكلي نداشتيم اما درشكه چي گفت لازم نيست و ما را سوار كرد و بعدش هم كه اسبه همش ميخواست برگرده سمت غذاش ايشون با شلاق محكم ميزد من كه ديگه حاضر نيستم سوار درشكه بشم از بس حرص خوردم
به بهانه عكس گرفتن كمي معطل كرديم كه بيچاره اسبه بتونه غذا بخوره چون بعد از ما هم يك عده ديگه امدند و درشكه چي مجددا ميخواست اونها را سوار كنه
آبشار استهبان
يك ميدان زيبا در استهبان
و شب هم به كرمان رسيديم يعني مقصد اصلي سفرمان