فروردين 95
سلام به گل دخترم و همه دوستاي ني ني وبلاگي
بلاخره من اومدم براي شروع پستهاي امسال
البته اول از 27اسفند شروع ميكنم كه مسافرتمون و درحقيقت تعطيلاتمون شروع شد
27اسفند از تهران به مقصد اهواز راه افتاديم و شب به بروجرد رسيديم و سريع يك هتل گرفتيم تا صبح ادامه مسير را بريم
از اتاق يك بالكن داشت كه بسيار نماي زيبايي بود اما حيف كه وقت نبود
بلاخره رسيديم اهواز و...
فرنيا اين كار را كه بچگي ما زياد انجام ميداديم تازه ياد گرفته بود و مدام از چهارچوب در بالاو پايين ميرفت يواش يواش جراتش زياد شد و از بالا ميپريد پايين تا بلاخره مجبور شديم جلوش را بگيريم كه اول سالي يك بلايي سر خودش نياره
29فروردين رفتيم بيرون كه من يك شال بخرم اما بجاش فرنيا خانم يك لباس عروس دنباله دار خريدند
اين هم يك تشكر خيلي ويژه از من بخاطر خريد اين لباس
روز اول فروردين
امسال اولين سالي است كه پدر عزيزم سر سفره هفت سين كنار ما نبود البته مطمئنم فقط ظاهرا نبود وگرنه هميشه و همه جا همراهمون است و من حتي بيشتر از قبل بهش فكر ميكنم و حضورش را حس ميكنم
يادم نيست فرنيا چرا عصباني بود اما باتمام قهرش نشست كه عكس بگيره
پدر عزيزم هر سال عكس دست جمعي ميگرفتيم اما امسال همه توي عكس هستيم فقط شما نيستي نميدونم شايد رفتنت به ما ياداوري كرد كه اين عكسهاي دسته جمعي يك خاطره مهمه هرسال يكي ميايستاد و از بقيه عكس ميگرفت و براي همين توي عكس نبود اما امسال نبودنت به ما ياد داد كه همه بايد توي عكس باشيم انگار تا حالا نميدونستيم ميشه با تايمر دروبين عكاسي كرد
وقتي به عكس نگاه ميكنم سعي ميكنم فكر كنم توي عكس نيستي چون عكاس ما تو بودي ولي قاب عكست با يك روبان سياه يادم ميندازه كه گرفتن دستات و گفتن تبريك عيد ديگه فقط يك آرزوي محال است
پدر عزيزم بعد از سال تحويل اومديم ديدنت
اين هم شب اول سال جديد فرنيا و محدثه كه هر دو ميخواستن كنار دايي باشن البته محدثه كه ميخواسته پيش باباش باشه اما فرنيا چون بزرگتره زورش بيشتر بود و ميگفت من بايد پيش دايي بخوابم . حالا شما فكر كنيد چجوري اين دايي تونسته شب بخوابه
دختر دايي و دختر عمه كه لباسهاشون را ست كرده اند
يك روز هم دايي و بابايي بچه ها را بردند گردش و كارون گردي
اما از سوء استفاده فرنيا از پسر خاله
من عاشق اين عكس هستم انگار واقعا فرنيا توي كشتي سواره
سوم فروردين رفتيم رامهرمز عيد ديدني مادر بزرگ و خاله و دايي خودم
ابتداي مسير فرنيا و محدثه توي ماشين ما بودند و فرنيا داشت محدثه را مشغول ميكرد دخترم داره بشكن ميزنه فقط مشكل اينه كه صداي بشكن از دهنش مياد نه از انگشتهاش
اين هم خانه مادر بزرگم
طفلك مادر بزرگم زنا گرفته و خيلي اذيت است با توجه به اينكه سنش بالاست ميگن خيلي دير خوب ميشه زخمها خيلي اذيتش ميكنند و درد داره و تنها چاره اش هم صبر است تا دوره اين بيماري تمام بشه واقعا سخته كه بشيني و درد كشيدن عزيزانت را ببيني و كاري از دستت برنياد همين جا از همه دوستان ميخوام كه مادر بزرگم را دعا كنند انشالله زودتر خوب بشه و از اين همه درد و خارش راحت بشه خيلي ناراحتم هستم دقيقا از چهارم فروردين اين بيماري سراغش اومده و چندين دكتر هم رفته و همه ميگن كاري نميشه كرد شايد چند ماه طول بكشه خدايا به لطف و بزرگي خودت همه مريضها را شفا بده و مادر بزرگ من هم زودتر سلامتي اش را بدست بياره
موقع برگشت از رامهرمز اين سفره هفت سين زيبا را ديديم و ايستاديم باهاش عكس گرفتيم
5فروردين با خاله بزرگه و مامان بزرگ رفتيم اهواز گردي
يك كم فيل سواري
اين جا فرنيا روي خرطوم فيل نشسته و مثلا داره فلوت ميزنه چوب پشمكي كه خريده بود را بجاي فلوت گرفته دستش
هنوز هم داره فلوت ميزنه
و هرجا بريم دخترم بايد بازي بپر بپر را بره
يك روز فرنيا و محدثه در حياط خانه مامان بزرگ
خوب ديگه دخترم بخوابه كه فردا يعني 6فروردين بايد از اهواز بزنيم بيرون بريم يه سمت تهرون
مثلا خوابه
ادامه مطلب در پست بعدي