فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

6 و 7 فروردين 95

1395/2/25 11:17
نویسنده : مامانی
666 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز 6فروردين بعد از خداحافظي از اهواز زديم بيرون البته همان روز خاله "مامان پارسا سينا"  هم راهي اصفهان شدند خاله كوچيكه هم همراهشون رفت يعني يكدفعه همه با هم مامان بزرگ را تنها گذاشتيمخطا

و صد البته كه چون صبح زود راه افتاديم دختر خانم ما هنوز خواب تشريف داشتندخندونک

1

خوب راه افتاديم و در بين راه ايستاديم براي صبحانه البته تا ما وسايل صبحانه را اماده كنيم فرنيا خانم هم توي پارك بازي كردند كاملا هم شلخته و مشخص كه تازه از خواب بيدار شده

بازي

 

بعد هم صبحانه

صبحانه در مسير

سلفي مامان و فرنيا توي ماشين

باز وسط راه يك جا ايستاديم كه خانم خانما هم استراحت كنه هم بازي

و مثل هر سال يواش يواش رفتيم سمت گناوه چرا؟خوب معلومه آخه دختر ما حتما بايد يك دريا بره چشمک

دريا

دقت ميكنيد كه اينقدر شن بازي حال ميده كه اصلا متوجه نميشه و توي موهاش هم شن ميره من كه خيلي دلم ميخواد بدونم چجوري؟؟؟درسخوان

2

 

3

4

 

5

ما از خانه مامان بزرگ غذا اورده بوديم اما فرنيا گفت بريم رستوران

رفتيم اما اينقدر شلوغ بود كه ترجيح داديم همان نهار سالم و خوشمزه مامان بزرگ را بخوريم و اينگونه شد كه ساعت 4عصر خسته و گرسنه مجبور شديم كنار خيابان غذا بخوريمخندونک آدم كه قدر داشته هاي خودش را ندونه بجاي يك جاي قشنگ و كنار دريا مجبور ميشه توي پياده رو سفره پهن كنه

البته خدا را شكر هوا خوب بود و اذيت نشديم

نهار خوشمزه

 

7

خوب بعدش هم كه يك خواب ميچسبه

8

 

و بلاخره راهي شيراز شديم و بعد از يك ترافيك شديد رسيديم شيراز و شب مزاحم دوستم شديم البته خودشان خانه نبودند در واقع براي شب بهمون يك هتل 6ستاره مجاني دادندزیبامحبت

1

صبح زود هم راهي كرمان شديم اول از همه كنار درياچه مهارلو صبحانه خورديم

صبحانه

 

بعد هم يك درشكه سواري كه آقاي درشكه چي اينقدر بد بود كه من تمام مدتي كه سوار درشكه بودم حرص ميخوردم اول از همه اين كه ايشون اجازه نميداد اسب بيچاره علف بخوره با اينكه دوستش از ما خواهش كرد 10 دقيقه  صبر كنيم تا اسب صبحانه اش را بخوره و ما مشكلي نداشتيم اما درشكه چي گفت لازم نيست و ما را سوار كرد و بعدش هم كه اسبه همش ميخواست برگرده سمت غذاش ايشون با شلاق محكم ميزد عصبانیمن كه ديگه حاضر نيستم سوار درشكه بشم از بس حرص خوردم

2

به بهانه عكس گرفتن كمي معطل كرديم كه بيچاره اسبه بتونه غذا بخوره چون بعد از ما هم يك عده ديگه امدند و درشكه چي مجددا ميخواست اونها را سوار كنه

3

آبشار استهبان

استهبان

يك ميدان زيبا در استهبان

انجير استهبان

 

4

و شب هم به كرمان رسيديم يعني مقصد اصلي سفرمان

پسندها (2)

نظرات (3)

نرم افزار حسابداري
25 اردیبهشت 95 11:52
ممنون از مطالب خوبي که به اشتراک ميگذاريد، به وبلاتون علاقه مند شدم و باز هم سر ميزنم
موتور برق
27 اردیبهشت 95 0:35
مطالب شما بسيار جذاب است، موفق و پيروز باشيد.
سپیده مامان درسا
29 اردیبهشت 95 20:14
چه عکسهای زیبایی به به الهی همیشه به تفریح و گردش باشین
مامانی
پاسخ
ممنون سپيده جون