ماجراي گم شدن فرنيا
سلام عزيز دلم
از اول هفته بابايي رفته ماموريت شب اول خاله كوچيكه امد پيشمون و از يكشنبه هم خاله بزرگه بخاطر اينكه ما تنها نباشيم از اهواز امده پيشمون روز يكشنبه كه رفتيم فرودگاه دنبال خاله جون و خانم گلي مامان از بس خاله ها را نميبينه ميپرسيد اين خاله همانه كه پارسا سينا داره؟
روز دوشنبه هم قرار شد با اركان جون و مامانش بريم هايپر استار كه همان طوفاني كه الان ديگه همه در جريانش هستند پيش امد و كلي ترسيديم بيچاره كارگرهاي بالاي ساختمانها همان بالا دراز كشيده بودند كه بخاطر شدت باد نيفتند پايين و گل مامان يكدفعه با ناراحتي گفت بابايي كجاست الان بيرون نباشه اخه ميترسه و ممكنه باد ببردش
بعد هم كه طوفان تمام شد ساعت 6رفتيم سمت هايپر همان بدو ورود رفتيم سراغ شهر بازي و دم در داشتيم كارت را شارژ ميكرديم كه يكدفعه ديدم فرنيا نيست دنيا روي سرم خراب شد داشتم مثل ديوانه ها فقط اينطرف و انطرف ميدويدم رفتم داخل شهر بازي را گشتم بعد رفتم قسمت سوپرماركت فروشگاه و از مسئولين ميپرسيدم دختر كوچولويي با لباس قرمز و شلوار لي نديد و ميديدم انها فقط نگاه ميكنند نميدانستم بايد چكار كنم مونده بودم چرا انجوري نگاه ميكنند و حرفي نميزنند(حتي حالا هم كه دارم اينها را مينويسم اشك توي چشمام جمع شده و دلم ميلرزه) يادم ان لحظه ميشنيدم كه ميگفتند برو به اطلاعات بگو و من مانده بودم اخه مگه فرنيا ميفهمه كه اسمش را صدا كنند بياد اطلاعات يكدفعه ديدم فرنيا دست در دست يك اقا داره مياد سمت اطلاعات فقط دويدم و بغلش كردم و گريه كردم آقاهه گفت خيلي دختر عاقلي داريد امد دم فروشگاه من و گفت دست مامانم را ول كردم و گم شدم بهم كمك كنيد اصلا هم گريه نكرد من هم داشتم مياوردمش اطلاعات. از آن آقا تشكر كردم و تازه متوجه شدم تمام ادمهاي دور و برمان و افرادي كه داخل شهر بازي بودند دارند ما را نگاه ميكنند و لبخند ميزنند و متوجه شدم انقدر با گريه سراغ هركسي ميرفتم و مشخصات فرنيا را ميدادم كه اصلا انها متوجه نمي شدند من چي ميگم اين ماجرا شايد 10 دقيقه طول كشيد اما براي من به اندازه يك عمر طول كشيد وقتي دارم تعريف ميكنم اصلا باورم نميشه همش 10دقيقه بود
خلاصه اين هم از روز 2شنبه و تفريح ما و از انجايي كه بابايي رفته ماموريت و دوربين را با خودش برده و موبايل بنده هم كيفيت عكاسي اش جالب نيست اينه كه تا برگشت بابايي هرجا بريم و بگرديم فقط بايد تعريف كنم