فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

ماجراي گم شدن فرنيا

1393/3/13 8:04
نویسنده : مامانی
565 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دلم

از اول هفته بابايي رفته ماموريت شب اول خاله كوچيكه امد پيشمون و از يكشنبه هم خاله بزرگه بخاطر اينكه ما تنها نباشيم از اهواز امده پيشمونتشویق روز يكشنبه كه رفتيم فرودگاه دنبال خاله جون و خانم گلي مامان از بس خاله ها را نميبينه  ميپرسيد اين خاله همانه كه پارسا سينا داره؟خندونک

روز دوشنبه هم قرار شد با اركان جون و مامانش بريم هايپر استار كه همان طوفاني كه الان ديگه همه در جريانش هستند پيش امد و كلي ترسيديم بيچاره كارگرهاي بالاي ساختمانها همان بالا دراز كشيده بودند كه بخاطر شدت باد نيفتند پايين و گل مامان يكدفعه با ناراحتي گفت بابايي كجاست الان بيرون نباشه اخه ميترسه و ممكنه باد ببردش

بعد هم كه طوفان تمام شد ساعت 6رفتيم سمت هايپر همان بدو ورود رفتيم سراغ شهر بازي و دم در داشتيم كارت را شارژ ميكرديم كه يكدفعه ديدم فرنيا نيست دنيا روي سرم خراب شد داشتم مثل ديوانه ها فقط اينطرف  و انطرف ميدويدم رفتم داخل شهر بازي را گشتم بعد رفتم قسمت سوپرماركت فروشگاه و از مسئولين ميپرسيدم دختر كوچولويي با لباس قرمز و شلوار لي نديد و ميديدم انها فقط نگاه ميكنند نميدانستم بايد چكار كنم مونده بودم چرا انجوري نگاه ميكنند و حرفي نميزنند(حتي حالا هم كه دارم اينها را مينويسم اشك توي چشمام جمع شده و دلم ميلرزه) يادم ان لحظه ميشنيدم كه ميگفتند برو به اطلاعات بگو و من مانده بودم اخه مگه فرنيا ميفهمه كه اسمش را صدا كنند بياد اطلاعات يكدفعه ديدم فرنيا دست در دست يك اقا داره مياد سمت اطلاعات فقط دويدم و بغلش كردم و گريه كردم آقاهه گفت خيلي دختر عاقلي داريد امد دم فروشگاه من و گفت دست مامانم را ول كردم و گم شدم بهم كمك كنيد اصلا هم گريه نكرد من هم داشتم مياوردمش اطلاعات. از آن آقا تشكر كردم و تازه متوجه شدم تمام ادمهاي دور و برمان و افرادي كه داخل شهر بازي بودند دارند ما را نگاه ميكنند و لبخند ميزنند و متوجه شدم انقدر با گريه سراغ هركسي ميرفتم و مشخصات فرنيا را ميدادم كه اصلا انها متوجه نمي شدند من چي ميگم  اين ماجرا شايد 10 دقيقه طول كشيد اما براي من به اندازه يك عمر طول كشيد وقتي دارم تعريف ميكنم اصلا باورم نميشه همش 10دقيقه بود

خلاصه اين هم از روز 2شنبه و تفريح ما و از انجايي كه بابايي رفته ماموريت  و دوربين را با خودش برده و موبايل بنده هم كيفيت عكاسي اش جالب نيست اينه كه تا برگشت بابايي هرجا بريم و بگرديم فقط بايد تعريف كنم

پسندها (3)

نظرات (13)

مامانی فاطمه
13 خرداد 93 8:19
الهی بمیرم چی کشیدی خواهر کاملا درکت میکنم خداروشکر که دخمل عاقل کار درستوانجام داده
مامانی
پاسخ
خدا نكنه واقعا خدا سرهيچ كسي نياره وحشتناك بود
مامان نگار
13 خرداد 93 15:25
مطمئنم خیلی لحظات سختی رو گذروندین امیدوارم همیشه کنار هم و با دل شاد باشین
مامانی
پاسخ
امیدوارم خدا هیچ بچه ای را از مادرش جدا نکنه واقعا وحشتناک بود
مامان فتانه
13 خرداد 93 22:11
عزیزم خیلی اتفاق بدی بود افرین به این دختر عاقل که رفت به کسی گفت
مامانی
پاسخ
درسته خوشم امد دخترم اصلا گریه نکرد و رفت سراغ یک فروشنده و ازش کمک خواست
مامان فرشته
14 خرداد 93 9:36
وای .من خوندم گریه ام گرفت.خدا رو شکر .صدقه بدید
مامانی
پاسخ
بله واقعا وحشتناک بود
بابایی
14 خرداد 93 10:52
سلآم الان تو ماشین هستم و دارم میرم از کلن المان به مارین هایده اگه من اونجا بودم و اون گم شدت دخترم را می دیدم حتما می مردم خواهش می کنم مواظب فرنیا باش تا برگردم روز نامزدیمون رو بهت تبریک می گم
بابایی
15 خرداد 93 2:17
سلام الان ساعت 12 شب کلن المان است دلم برایت خیلی تنگ شده همش دارم به سازیت تو نگاه می کنم و عکس ها ی تو رو به دوستام نشون می دم و از شیرین زبونیات می گم انشال... جمعه شب می رسم خونه تا جنعه مواظب خودت و مامانی باش دوست دارم بابا جمال
مامانی
پاسخ
بابایی ما هم دلمون واست تنگ شده منتظرتیم
مامان آیلا
17 خرداد 93 10:24
عجب ماجرایی آفرین به فرنیا جون که خودش راه درست و عاقلانه رو پیدا کردهاما خدا خودش رحم کرده
مامانی
پاسخ
واقعا خدا رحم كرد
مامان النا
19 خرداد 93 16:26
خدا خیلی دوست داره که همچین دختر عاقلی بهت داده.مواظب فرشته کوچولو باش.
مامانی
پاسخ
واقعا خدا به همه يك فرشته هديه بده و هميشه هم خودش محافظش باشه
مدرسه مامان ها
21 خرداد 93 8:08
وای چقدر سخت خدا رحم کرده، الحمدلله که به خیر گذشته به نظرتون فرنیا جون کمتر از شما ترسیده بوده یا بیشتر جلوی خودش رو گرفته بوده چون عملکردش خیلی جالب بود
مامانی
پاسخ
ممنون ازحضور گرمتون به نظرم كمتر ترسيده بود اخه وقتي هم منو گريان ديد خيلي متعجب شد و فقط ميخواست بره بازي كنه و سراغ شارژ بودن كارت شهربازي را ميگرفتهنوز هم به انروز كه فكر ميكنم تمام تنم ميلرزه البته من قبلا خيلي در مورد گم شدن و رفتار بچه ها براش حرف زده بودم كه بايد از چه كسايي كمك بگيرن و گريه فايده نداره و ...(هم بصورت قصه و هم بصورت صحبتهاي مادر و دختري) اما نميدونستم واقعا اينقدر موثر بوده و كاملا گوش داده بوده
فاطمه
21 خرداد 93 16:26
دركت مي كنم عزيزم خيلي حس بديه.آفرين فرنياي عاقل كه خيلي با خونسردي با موضوع بر خورد كرده. مواظبش باش
مامانی
پاسخ
خيلي خوشحالم كه دخترم راه حل درست را پيدا كرده اما اميدوارم هيچ وقت براي هيچ كس پيش نياد
مامان پریسا
23 خرداد 93 21:37
وایییی فرشته جون اینجا رو که خوندم و به تنم سیخ شد. چون این بلا هم سر من اومد یه بار... من هم کمتر از 10 دقیق بود ولی اینقد گریه کردم که نگوووو خدا بهمون رحم میکنه اما جالبه اینقد که ما دستپاچه میشیم و این ها بیخیال و ریلکس
مامانی
پاسخ
البته خدا را شكر كه بيخيال هستند فكر كن اگه موقع گم شدن فقط گريه ميكردن انوقت ما چه حالي ميشديم
مامان بهار
4 تیر 93 15:50
همون روز بهار منم تو هایپر به مدت 1 دقیقه گم شد خدا به داد دلت برسه من که مردم و زنده شدم خانم واسه خودش سرشو انداخته بود پایین و داشت تشریف میبرد که یهو مامانم دیدش خدا بهمون رحم کرد
مامانی
پاسخ
واقعا وحشتناکه خدا به همه مادرها رحم کنه و هیچ بچه ای گم نشه
مامان بهار
4 تیر 93 15:50
راستی مگه هایپر شهر بازی داره؟
مامانی
پاسخ
بله دقیقا قبل از قسمت فودکورت (یا همان رستورانها)یک ایستگاه شادی داره چندتا بازی هم که بدرد بهار کوچولو بخوره هم داره