بابايي برگشت
سلام
بلاخره بابايي ديشب ساعت 11.30رسيد خانه
اول از همه بگم كه فرنيا اصلا براي باباش دلتنگي نكرد و اين موجب تعجب همه بود بخصوص عمه و عزيز تنها يكبار ياد باباش كرد ان هم روزي كه تهران طوفاني شد و فرنيا نگران بود اگه بابايي بيرون باشه ممكنه باد ببردش
اما از چندساعت قبل از رسيدن بابايي من از فرنيا پرسيدم بابايي بياد اول از همه چي بهش ميگي فرنيا سريع جواب داد : بابا چي برام اوردي؟ من هم شروع كردم باهاش حرف زدن كه بايد بگي بابايي دلم برات تنگ شده بود و بغلش كني و.... خلاصه شروع كردم به سخنراني كردن بعدش هم وقتي فهميدم بابايي سوار تاكسي به مقصد خانه است فرنيا را بردم توي بالكن و كلي با هم حرف زديم و اسمان را نگاه كرديم و هر ماشيني كه ميامد منتظر بوديم بابايي باشه فرنيا ميگفت ماشيني كه بابايي را مياره (خط خطي طولانيه يعني طول ميكشه برسه) من با چادر توي بالكن بودم و فرنيا بعد از كمي گفت من هم ميخوام چادرم را بپوشم بعد چادر را براش سنجاق زدم كه از سرش نيافته
خلاصه تاكسي رسيد و فرنيا از توي بالكن تا باباش را ديد داد زد(توجه بفرماييد ساعت11.30 شب): بابايي من خوشگل شدم؟ بابايي چي برام اوردي؟
بعد از ان همه حرف زدن و اموزش من نتيجه شد همين دو جمله بالا
بعد هم كه بعد از دريافت هر اسباب بازي و خوردني فرنيا با ذوق زدگي بسيار ميگفت هماني كه ميخواستم
بعد هم اسباب بازيها را گذاشت جلوش و باز ميگفت هماني كه ميخواستم هماني كه ميخواستم خلاصه بعد از 10دقيقه بچه ام به خودش امد و ازم خواست بازشون كنم و باهاشون بازي كنه
اين هم ماجراي فرنيا گلي در استقبال از بابايي انشالله از اين به بعد پستها عكس دار ميشه اخه دوربين هم به سلامتي برگشت