نوروز 93-قسمت چهارم(مسير برگشت)
روز جمعه صبح از اهواز خارج شديم اما قرار شد در برگشت كمي ايرانگردي كنيم امسال مسير بهبهان- گناوه- شيراز- يزد- اصفهان و نهايتا تهران را انتخاب كرديم
باز هم شروع مسافرت با خواب فرنيا
مسير اهواز به بهبهان
بعد از رامهزمز جايي بود به اسم جايزون و يك پارك بزرگ و خيلي زيبا اما تا وسائل را پهن كرديم صبحانه بخوريم مگسها و مورچه هاي بزرگ دورمان را گرفتند و فرنيا كه بريم من ميترسم الان همه چيز را كثيف ميكنند مگسها ادم را مريض ميكنند و ...(آموزشهاي مهدكودك)خلاصه كه جمع كرديم و راه افتاديم و فرنيا توي ماشين صبحانه خورد
جاهاي مناسبي كه فرنيا براي نشستن پيدا ميكرد
بجز اينكه توي راه جريمه شديم چيز خاصي نبود تا رسيديم بهبهان و رفتيم ديدن هليا (دختر همسايه)
خانه خاله هليا سري زديم و زحمت داديم بچه ها حسابي با هم بازي كردند و يك عكس يادگاري دسته جمعي داشتيم بعدا ميپرسم اگه اجازه دادند اضافه ميكنم
بعد از نهار راه افتاديم سمت ديلم و فرنيا كلي اب بازي كرد
اول اينجوري رفت توي اب
بعد خودش را راحت كرد و تني به اب زد
ديگه غروب بود رفتيم گناوه و من از اين مدل هفت سين خوشم امد خيلي محلي بود
شب رسيديم گناوه و رفتيم خانه مادر دوستم و به اصرار ما خانه خالي كه داشتند به ما دادند و ايكاش به حرف انها گوش داده بوديم و پيش خودشان مانده بوديم خانه طبقه چهارم بود و وقتي رفتيم بالا اصلا حس اينكه بريم وسيله هامون را بياريم نبود شب پشه زياد بود و اين خانه پنكه نداشت و قسمت جاكولري هم خالي بود و پشه ها يك دل سير خون ما را مكيدند بيچاره فرنيا ميگفت مامان پشه ها نيشم ميزنند گفتم برو زير پتو گفت اخه صورتم را هم نيش ميزنند گفتم سرت را هم زير پتو ببر كمي بعد گفت كي ميتونم بيام بيرون؟ پشه ها نرفتند؟ اينجا ديگه صبح شده و خبري از پشه ها نيست طفلك فرنيا هنوز صورتش از نيش پشه ها قرمزه
صبح هم كه مجبور شديم ساعت 7صبح خواهر دوستم را بيدار كنيم تا در خانه شون را باز كنه ماشين را از خانه شون برداريم و جالب اينجا بود كه بازار گناوه از 7صبح باز بود
تا فرنيا خواب بود من رفتم كمي بازار را گشتم و خريد كردم بعد هم امديم صبحانه بخوريم اينبار از ترس مگسها چادر زديم
يادم رفت بگم چون فرنيا ديلم رفته بود دريا شب حمامش كرديمو چون چمدان را بالا نياورده بوديم يك دست لباسي كه براش خريده بودم و بزرگ بود پوشاندمش و اينقدر براش بزرگ بود كه فرنيا خيلي راحت فكر ميكرد لخته و حاضر نبود لباسش را عوض كنه
كنار ساحل و باز هم نگاه حسرت بار به لنجها (فكر كنم توي دلش ميگه كاش ميشد سوار بشم)
باز هم عكسهاي عشقولانه فرنيا و ماماني
خوب بلاخره راه افتاديم سمت شيراز
از گناوه برچسب دفترچه اي خريدم براي سوغاتي و فرنيا دخل يك دفترچه را همان لحظه در اورد پاهاش را ببينيد
بلاخره با كلي صرف انرژي فرنيا را راضي كرديم لباسش را عوض كنه
شبانكاره
توي مسير به شهري رسيديم به اسم شبانكاره و يك پارك داشت با كلي مجسمه
فرنيا اينقدر زود تخيلش بكار ميافته
بابايي رفت پشت يك مجسمه و شروع كرد بجاي مجسمه حرف زدن فرنيا خيلي زود با مجسمه ارتباط برقرار كرد و با اينكه ميدونست بابايي است اما كاملا رو به مجسمه حرف ميزد و با تمام مجسمه ها اين بازي را داشتند من فقط عكس اين يكدونه را اينجا ميگذارم
كازرون رفتيم كمي گشتيم توي يك بناي قديمي كه اسمش يادم نيست داشتم براي فرنيا توضيح ميدادم اين چيزي كه كنارش نشستيم چيه
فرنيا خيلي ميپرسيد اين چيه و من خيلي راحت جواب ميدادم اخه ديگه بزرگ شده و كاملا راحت ميشه براش توضيح داد اينها چيه و اون هم ميفهمه و براش جالبه اينقدر خوشم ميومد جواب سوالهاش را بدم اخه سوالهاي بيخود نميپرسه كه نشه جواب داد
اينجا هم پاركي بود توي كازرون بابا ما را پياده كرد اخه فرنيا ديگه خسته شده بود ما رفتيم بازي و بابايي رفت يك دوري توي شهر بزنه اول براش يك بادكنك خريدم بعد هم رفتيم بازي
وسط بازي ديد يك بچه كمي از خودش كوچكتر بدون كفش و دمپايي و به باباي بچه گفت اين كفش نپوشيده پاهاش زخم ميشه باباي بچه گفت درسته هرچي ميگم گوش نميده و فرنيا بي مقدمه گفت چه جالب مثل حيونا منو ميگيد سريع فرنيا را بغل كردم و دور شدم
داشت از سرسره بالا ميرفت يك پسر بچه را ديد كه عينك داشت فرنيا گفت خيلي پسر خوبيه مثل مهندسها ميمونه مامان پسرك دستي به سر فرنيا كشيد و لبخندي زد و فرنيا ادامه داد مهندس كرمهاي گوشت خوارمنو ميگيد مونده بودم چي بگم اخه موندم اين چيزها را از كجا مياره ميگه
بعد هم بابايي امد كمي عكس گرفتيم و راه افتاديم سمت شيراز