نوروز 93-قسمت سوم(رامهرمز-خرمشهر و آبادان)
بعد سه شنبه رفتيم رامهرمز خانه مادر بزرگ و خاله من و باز هم متاسفانه فقط همين چندتا عكسي كه خاله كوچيكه توي كوچه از فرنيا گرفت را داريم
يكي از زيباييهاي خوزستان اين گلهاي كاغذي است (البته گل شيشه شور هم هست كه بسيار زيباست و من فقط در خوزستان ديدم)
و چهارشنبه هم رفتيم خرمشهر و ابادان
خرمشهر روبروي مسجد جامع آب اين حوض قرمز بود تداعي كننده خون شهيدان و واقعا با ديدن ان رنگ قرمز فقط ميتونستي به جنگ و خرمشهرو عزيزاني كه رفتند فكر كني
وقتي فرنيا حاضر نيست با ما عكس بگيره
بعد رفتيم كنار رودخانه كه فرنيا خيلي دلش ميخواست سوار اين لنجها بشه كه نشد
در عوض رفتيم قايق سواري فرنيا تا رفتيم سمت اسكله گفت من ان قايق كه پرچم داره ميخوام سوار بشم و من چون نميدونستم كدوم قايق ممكنه سوار بشيم همش ميگفتم نه ان قايق كسي را سوار نميكنه ان قايق راهنما است و بلاخره نوبتمون شد و همان قايق امد جلو گفت سوار شيد فكر كنم آقاهه شنيده بود فرنيا همش ميگفت من پرچم دار ميخوام
اين هم پرچم ايران روي قايقمون
بعد از قايق سواري هم نوبت اسب سواري شد
بعد رفتيم ابادان كه چون بيشتر رفتيم سمت خريد عكسي ندارم بعدش هم كه فرنيا تا موقع نه
ار خوابيد و وقتي بيدار شد رفتيم براي خوردن نهار
سه سال است هرسال ميريم اين رستوران اولين سال خيلي غذاش خوب بود اما هر سال دريغ از پارسال تنها خوبي كه داره اينه كه خلوته و خنك
اين عروسك عروس خريد فرنيا خانم است
اين هم عكس فرنيا بعد از برگشت از ابادان
يكي از لباسهايي كه انجا براش خريدم و همچنين توپ و سبد بازي تو رو خدا ميبينيد بيشتر خريدها اسباب بازي بود براي اين وروجك
روز 5شنبه هم كه اهواز گردي و ديدار دوستان بود
ظهر رفتيم ديدن دوستاني كه از دوران دبيرستان باهم دوست هستيم و چقدر داشتن چنين دوستاني و ديدنشون بعد از ماهها حس خوبي به ادم ميده
فقط ديدن بچه ها به ادم ياداوري ميكنه چقدر زمان گذشته و چقدر سنمون بالا رفته (پيش هركسي تا ميگم پير شديم همه اعتراض ميكنند ولي خوب واقعيت را نميشه انكار كرد)
آرمين كنار فرنيا ايستاده اين دوتا خيلي با هم بازي كردند و حسابي روي تخت صاحبخانه (مريم جون) بپر بپر كردند نميدونم مريم چقدر توي دلش حرص خورد اخه پسرش كه حسابي مرد شده و دخترش كه يكپارچه خانم بود و خيلي ساكت و آرام بود حيف كه عكسش را ندارم دوربين يادم رفته بود ببرم دوستان با گوشي عكس گرفتند و قرار بود يكي از دوستان عكسها را واسم بفرسته كه هنوز به دستم نرسيده
حدوداي عصر بود كه رفتيم بيرون و چون فرنيا با بچه ها حسابي بازي كرده بود به محض سوار شدن به ماشين خوابش برد
موقع سال تحويل براي مريم جون مامان پريسا اس ام اس دادم كه بتونم دوباره دوستان اهوازي را ببينم تا 5شنبه منتظر شدم اما خبري نشد من هم گفتم هفته اول همه مشغول عيد ديدني هستند و وقت نشده قراري بگذاره تا همديگه را ببينيم تا ديروز كه توي وبلاگ ساراجون مامان علي خوش تيپ ديدم درگير آبله مرغان بوده اند خيلي ناراحت شدم ايكاش همان موقع زنگ زده بودم ميرفتم پيششون اخه فرنيا قبلا ابله مرغان گرفته و ميدونم توي اين روزها كه ادم ميترسه بچه را پيش كسي ببره و توي خانه حبس است بچه و مامان بچه چقدر حوصله اشون سرميره بخصوص كه توي عيد بوده