مهمانی چهارشنبه
یکشنبه رفتیم خانه همکار بابایی افطاری انجا حسابی فرنیا بازی کرد یکی دوتا عکس هم از بچه ها گرفتیم اما توی گوشی بابایی است
بکی از مهمانها مهرسا خانم 10 ماهه بود وقتی شیر میخورد شما هم امدی سراغم و میگی مامان من هم شیر میخوام با خنده وتعجب نگاهت کردم میگی خوب شیر پاکتی بده عزیزم از اینکه درک کرده بودی واسه چی میخندم خوشحالم و باز هم متعجب تر شدم آخه نشون میده داری بزرگ میشی و عاقل
روز چهار شنبه ما دوتا از همکارهای بابایی را عوت کرده بودیم خانواده زهرا خانم و خانواده بهار کوچولو
حسابی به بچه ها خوش گذشت اینقدر بازی کردند شب فرنیا خوابش میامد به بابایی گفتم تخت فرنیا را مرتب کنه بابایی فکر کرد باید بالش و ملافه را صاف کنه اما تا رفت توی اتاق گفت توی تخت چیکار کردند سگ میزنه گربه میرقصه فرنیا بدو بدو رفت توی اتاقش میگه بابایی سگ و گربه توی اتاقه منه ؟ دارن چیکار میکنند
اینقدر موقع عکس گرفتن حواسمون به بهار بود تا بشینه و بخنده بعد از عکس متوجه میشدیم فرنیا یا زهرا توی عکس درست نیافتاده اند نتیجه اینکه نشد یک عکس درست و حسابی از بچه ها بگیریم