تعریفهای هفته گذشته
دختر گلم کمتر وقت میکنم بیام و برات بنویسم ببخشید اما بدون عاشقانه دوستت دارم و هر لحظه با تو بودن دنیایی برای مامان ارزش داره
قبلا فکر میکردم هر چی بزرگتر بشی چیزهایی که بشه از شما تعریف کرد کمتر میشه اما حالا میبینم بیشتر برای نوشتن موضوع دارم ولی وقت کمتری دارم
- چند روز پیش توی خیابان دوتا پیرمرد را دیدی یکدفعه گفتی اِ اِ ببین بابابزرگ من هم کچله مثل اینا
- چند وقت پیش مامان برات یک جوجه خرید از توی سبدی که براش تهیه کرده بودیم میاوردیش بیرون گفتم مامانی بهش دست نزن بگذار از سبد نیارش بیرون جواب دادی اخه میخوام بگذارم برای خودش بچرخه
- وقتی سوالی از ما میپرسی که جوابی براش نداریم سوال را بخودت برمیگردونیم شاید جوابی براش پیدا کنی یک روز که داشتی با بابایی صحبت میکردی نمیدونم چی پرسیدی که بابا گفت خودت چی فکر میکنی؟ خانم مامان با یکمی فکر گفتی من الان فکر ندارم بابایی خودت بگو
بیشتر صحبتهای بین ما سوالات شما دختر گلیه که اغلب هم با چراهای بی انتها ادامه پیدا میکنه برای مثال یکدفعه توی ماشین از جلوی برج میلاد رد میشدیم گفتی برج میلاد سردشه براش شال گردن بخریم من گفتم نمیتونیم. فرنیا: چرا نمیتونیم بخریم؟ مامان: برج میلاد که ادم نیست که سردش بشه ؟ -چرا؟ دیدم نمیشه گفتم یکجوره دیگه جوابت را بدم بلکه دست برداری گفتم پول نداریم واسه برج میلاد شال بخریم - چرا پول نداریم؟ اخه شال گردن باید خیلی بزرگ باشه نمیتونیم بخریم - چرا؟ اخه بابا پولش تمام شده- چرا بابا پول نداره؟ اخه پولهاشو برای فرنیا لباس خریده اسباب بازی خریده - چرا دیگه پول نداره؟ یعنی دیگه اسباب بازی نمیخره؟ دیدم نه سوالات داره زیاد میشه من و بابایی زدیم زیر خنده دختر گل مامان خندید و گفت چرا می خندید؟ من که دیگه این مدلی بودم
و فقط خدا میدونه از ساعت 5که میرسیم خانه تا ساعت 10شب که بخوابی چندتا از این چراها را هر روز باید جواب بدیم
دیشب متاسفانه در حال بازی پاهات رفت روی جوجه اردک بیچاره و ... بخاطر عوض شدن حال و احوال خودمان و سراغ نگرفتن شما از جوجه با بابایی رفتی بیرون قبل از رفتن میگی مامان شیطون گفت پات را بگذار روی جوجه من اینکارو نکردم بوست کردم و گفتم میدونم مامانی از قصد اینکار را نکردی مامان فدات بشه که جواب دادی نه من فدای مامان بشم هر چی هم گفتم نه فقط مامانها فدای بچه ها میشن گفتی نه من. خلاصه که توی ان اوضاع ناراحتی برای جوجه فقط تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت با صدای بلند نگم فدات بشم فقط بگم عاشقتم و دوستت دارم که دیدم امدی بوسم میکنی و میگی مامان من عاشقتم بعد با بابایی رفتید بیرون و وقتی برگشتی اصلا سراغی از جوجه نگرفتی فکر کنم خودت متوجه شده بودی چه اتفاقی افتاده
بیرون اینقدر بازی کرده بودی که تاامدی خانه (بابا را مجبور کرده بودی برات غذا بخره) دویدی سراغ من و میگفتی مامان بیا غذا بخوریم من وسط بازی گرسنه شده بودم غذا اوردیم خانه سوپ هم خریدیم وقتی بسته را باز کردم دیدم ماکارونی و کشک بادمجان است با تعجب دیدم کشک و بادمجان را خالی خالی میخوری بعد هم که ماکارونی و میگفتی من قاچ (قارچ)دوست دارم و قارچهای داخل ماکارونی را در می اوردی و میخوردی
بعد از شام یکی از کتابهات را اوردی و میگی کامپیوتر است نگاه کردم میبینم کتاب هایی هست که وقتی باز میشه عکسهاش برجسته میشه و چون مثل لب تاب باز میشه میگی کامپیوتر است بعد هم روی نوشته های پایین هر صفحه انگشتهات را میگذاری و مثل اینکه داری تایپ میکنی میگی دارم کارتون بزرگترها را میگذارم (کتاب شنگول و منگول بود) یک صفحه را که عکس گرگه بود که داره بره ها را میخوره باز میکنی میگی میترسم این فیلم بزرگترهاست برای بچه ها خوب نیست بعد صفحه ای که مامان بزی و بره کوچولوها توی خانه هستند را باز میکنی و میگی این خوبه کارتون نی نی هاست