يك حس قشنگ
سلام عزيز دل مامان
ديشب جوري رفتار كردي كه دل مامان واست ضعف رفت
ديروز از ساعت 6.5با بابايي رفتي بيرون تاساعت 8.5يعني تقريبا زمان افطار بعد هم كه غذا خوردي و كلي با چندتا دونه يخ سرگرم شدي و ساعت 9.5هم هليا دختر همسايه امد پيشت تا 10بازي كرديد و وقتي گفتيم حالا ديگه وقت خوابه و هليا بايد بره تو زودتر از رفتن هليا رفتي اتاق خواب ما كه بخوابي بعد هم مامان امد شيرت دادو گذاشتم همانجا روي تخت ما بخوابي تا وقتي خودمان امديم بخوابيم خانم طلا را بگذاريم اتاق خودش ولي يكدفعه ساعت 11ديديم فرنيا گلي با عروسكش امد توي پذيرايي من دوباره بغلت كردم بردم بخوابونمت روي تخت خوابيدي و اروم ميزدم روي كمرت ديدم خوابت برد ولي تا زدن روي پشتت را قطع كردم ديدم دستمو گرفتي و گذاشتي روي كمرت من باز شروع كردم به ناز كردنت خلاصه اين كار دو سه بار تكرار شد تا اينكه دستمو گرفتي و سرتو گذاشتي روي دستم و خوابيدي اينجوري مطمئن بودي ديگه حتماپيشت هستم اين قدر دلم ميخواست در ان وضعيت ازت عكس بگيرم اما حيف كه نميشد چراغ را روشن كرد بابايي دلش واست سوخت گفت بگذار امشب پيشمون بخوابه يكساعتي دران وضع بودي بعدكه خواب عميق رفتي بردم گذاشتمت روي تخت خودت قشنگي اين ماجرا اين بود كه تمام عكس العملهات و كارهايي كه ميكردي همش توي خواب بودي
خيلي عاشقتم عزيزم از اينكه اينجور علاقه ات را به مامان نشون ميدي خيلي لذت ميبرم و اينو هم بگم بابايي به اين ابراز احساساتت به ماماني حسودي ميكنه