فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولو

امروز صبح

امروز صبح وقتي ميخواستم ببرمت مهد بيدار شدي و مامان با دردسر اماده شد(اخه همش اول صبحي ميخواستي بازي كني و مامان تنهات نگذاره) و وقتي داشتم در را قفل ميكردم صداي گريه ني ني همسايه ميامد ديدم شما رو دستت ميزني و ميگي واي واي واي و سرتو تكان ميدي مامان فدات بشه با اين اداهاي جديدي كه ياد گرفتي بعد هم خواستي وسايل دكتري اسباب بازي را ببري مهد هركار هم كردم نشد كفش پات كنم فقط دمپايي پوشيدي توي مهد خيلي راحت رفتي پيش مربي و ميخواستي از پله ها خودت بري بالا بعد ماماني يك اشتباه كرد وگفت فرنيا باي باي نتيجه اينكه پشيمون شدي و ميخواستي پيش مامان باشي خدا را شكر ان اسباب بازيها باهات بود سرنگ بازي را دادم دستت و گفتم برو صبا را امپو...
4 مرداد 1391

يك حس قشنگ

سلام عزيز دل مامان ديشب جوري رفتار كردي كه دل مامان واست ضعف رفت ديروز از ساعت 6.5با بابايي رفتي بيرون تاساعت 8.5يعني تقريبا زمان افطار بعد هم كه غذا خوردي و كلي با چندتا دونه يخ سرگرم شدي و ساعت 9.5هم هليا دختر همسايه امد پيشت تا 10بازي كرديد و وقتي گفتيم حالا ديگه وقت خوابه و هليا بايد بره تو زودتر از رفتن هليا رفتي اتاق خواب ما كه بخوابي بعد هم مامان امد شيرت دادو گذاشتم همانجا روي تخت ما بخوابي تا وقتي خودمان امديم بخوابيم خانم طلا را بگذاريم اتاق خودش ولي يكدفعه ساعت 11ديديم فرنيا گلي با عروسكش امد توي پذيرايي من دوباره بغلت كردم بردم بخوابونمت روي تخت خوابيدي و اروم ميزدم روي كمرت ديدم خوابت برد و...
4 مرداد 1391

ديشب عجب شبي بود

سلام گل مامان ديشب حسابي مامان را اذيت كردي نميدونم چي شده بود كه اصلا نميخوابيدي تا ساعت 1شب بيدار بودي يعني خواب بودي اما مامان تاميگذاشتت روي تخت خودت زود پاميشدي و مي گفتي ماماني ديگه كلافه شده بودم اما حواسم بود عصبي نشم اخه ميدونم حتي اگه 1ساعت ازت دور باشم حسابي دلم واست تنگ ميشه دلم نميخواد وقتي كنارت نيستم(سركار هستم) عذاب وجدان داشته باشم چرا باهات دعوا كردم چرا از دستت عصباني بودم بخصوص اينكه تو دختر خيلي خوب و ارومي هستي حتما مشكلي داشتي كه چون نميتوني به مامان بگي اينقدر نااروم شده بودي  خلاصه كه ديشب تا دير وقت مامان را بيدار نگه داشتي تا بلاخره ساعت 1شب خوابت برد توي شيرت كمي نبات داغ ريختم گفتم شايد دل درد داري يا شايد...
1 مرداد 1391