امروز صبح
امروز صبح وقتي ميخواستم ببرمت مهد بيدار شدي و مامان با دردسر اماده شد(اخه همش اول صبحي ميخواستي بازي كني و مامان تنهات نگذاره) و وقتي داشتم در را قفل ميكردم صداي گريه ني ني همسايه ميامد ديدم شما رو دستت ميزني و ميگي واي واي واي و سرتو تكان ميدي مامان فدات بشه با اين اداهاي جديدي كه ياد گرفتي بعد هم خواستي وسايل دكتري اسباب بازي را ببري مهد هركار هم كردم نشد كفش پات كنم فقط دمپايي پوشيدي توي مهد خيلي راحت رفتي پيش مربي و ميخواستي از پله ها خودت بري بالا بعد ماماني يك اشتباه كرد وگفت فرنيا باي باي نتيجه اينكه پشيمون شدي و ميخواستي پيش مامان باشي خدا را شكر ان اسباب بازيها باهات بود سرنگ بازي را دادم دستت و گفتم برو صبا را امپو...